باز کنارم بشین و عینکمو بزن... شاید هم دنیای من اونقدرها تاریک نبود.

And even though I’ll never be whole again

My piano will forever remember

Playing a melody so soft

That only I could hear 

In this pouring April rain

+ نوشته شده در  Mon 30 Apr 2018ساعت   توسط آرش | 

 

We always wear the same colours, you and I

two minds, two bodies, two lives

and many moons, but one sky

why is it then that a future together hides

?in the shadow of the neverending history of you and I

 

+ نوشته شده در  Tue 11 Nov 2014ساعت   توسط آرش | 

 

You are not a little sparrow
You are just the broken dream
Of a cold, false-hearted lover
And his evil, cunning scheme

Little sparrow, little sparrow
Precious fragile little thing
Little sparrow, little sparrow
Flies so high and feels no pain 

+ نوشته شده در  Sun 21 Sep 2014ساعت   توسط آرش | 
Plant your thoughts with good seeds, but don't waste time watching them grow. A person will only learn 
as much as his or her underlying mental boundaries and conscious or subconscious desires allow. Those who are either persistent or lucky enough to acquire the vision that allows them to observe, hypothesize about and interact with phenomena quickly realize the difference between leading a herd and  cooperating with their own like-minded peers


Advancement is neither logic nor chance, but an inevitable constant. science provides us now with evens and absolutes to understand that destiny's been shaped around us before it had begun
+ نوشته شده در  Fri 28 Mar 2014ساعت   توسط آرش | 

Let go of those who bring pain into your life and rediscover the beauty in peace

+ نوشته شده در  Tue 28 Jan 2014ساعت   توسط آرش | 

I hope the day comes soon when we all realize the importance of individual preservation. Our species is in desperate need of scientists and visionaries who can directly or indirectly contribute to and support the cause. It is time for us to rise above our nature

DO YOUR PART



+ نوشته شده در  Mon 23 Jul 2012ساعت   توسط آرش | 


+ نوشته شده در  Sat 21 Apr 2012ساعت   توسط آرش | 

 

 

خیالت هم نباشد دمی

مرا نیست دگر غمی

نه آنچنان تو را میخواهم

نه مرا تو بیش و کمی

 

هرکجا رفتی فرشت شدم

هزار باره من غلامت شدم

کنون بایدم التماس کنی

منی کاز زنجیر رها شدم

 

احوالت به دیگر بندگان بسپار

تو را که باشد بردگان بسیار

مرا دگر در خلوتت مجوی

تف براین کردار، نی امید دیدار

 

یادت اما فراموشم نخواهد شد

یادگار محبت هایت بر پشت من حک شد

زین پس اما خوبی از ما دریغ بدار

قدر کافی از این شلاقها صرف شد

 

حال دگر مقصدم دیار آزادگیست

ماندن در این غلامسرا عین دیوانگیست

فردا هم گر تو را در گذری بینم

بدان کآن سلام تنها ز روی مردانگیست

 

+ نوشته شده در  Mon 8 Jun 2009ساعت   توسط آرش | 
شرمت باد
غرامتی چنین پس نهادن
زایش اوقات تار مرا
چنین سهل و اسوده
قصه بافتن و
ایمان یافتن

شرمت باد
آن همه خنده های پنهانی
تمسخر جهالت این قوم مسخ
آن زمان که سر به زیر و
بی سخن
میراندی وزیر سیاهت را
پشت مهره های او و من

شرمت باد
آن همه رنگی که پوشیدی
منی که مهر کشاندم فرو افتاده چانه ات را
زدودم زنگار بیهودگی ات
خونین کاسه نوشاندمت
زین نماد
و گفتمت
رویین تنی بایست و گزشت

شرمت باد
که رهانیدمت
چون طفلی بی اوا
غرقه در انجماد باخته ای جنگ
و چون فریادت کردم
به خروش احساس و نادانی
تاب نیاوردی
 تیغ سرکش را
آن گاه
نشاندمت
بر سریر پاد شاهی خویش
تو را که طاقت حمله نمی نمودت

شرمت باد
سری که باز کشیدم
چون سر بازی بی تجربه از جنگ
کلاه خود خویش ا فکندم
این خطرها به جان
به مردمک نگاه خاموشت
گریزی را کشیدم کمان
و نوشیدم بی افسوس
عقده های اخرین نبرد خود باخته ات را
و انگشتانم زین سان
تحولی بیهوده یافت
کشید نوازشی بر سیاه مویت
به دور از چشمان منتظر

شرمت باد
که ندانستی تو را نیست نیازم
آنگونه که می نماید
و بازفرو کشیدم در خویش
و انگشت به دهان گزیدم
و روزهای آشفته را
پی ریز آرزوهای پیش رو
سپر شدم

شرمت باد
که هنوز
این استوار فرو غلتیده را میبینی
وچشم انتظاری اش بر خبری بی غم
و نیست تو را
جز مرثیه های تنهایی وجودت
و
نداری سخنی
و طلوع نوروزی
که شاید زندگانی اش آورد

شرمت باد
که این تو بودی
اگاه به رازهای ناگفته
و تنها ایستادی
در قلب توران
کمان به دست و اماده
زه
کشیده رو به روی پایان جنگ
و آغاز صلح
و اینچنین شرمت باد
که نکشیدی
تا از فرسخها دور
آرش جان در کمان گذارد
و زیر پای تو فرود آید...

شرمت باد
ایمان نمی باید یافت تو را
که چنین سهل و اسوده
 تیر خلاصمان شدی

شرمت باد... 
+ نوشته شده در  Tue 10 Feb 2009ساعت   توسط آرش | 

 

برّه بودن

سر نهادن ذبح را بی بانگ یا فریاد خشم

ابلهانه چشم بر چاقوی مسلخ دوختن

یا به امید نمردن

بوسه بر دستان سلّاخان نهادن

 

یک نواله ینجه را٬

یا لحظه ای درهم شدن با جفت را در آغلی از عاج٬

به نام نامی صبر و شکیبایی

هرچه دشنام سزاوار دژآیینان پذیرفتن

 

این شرح حال نسل از چاله به چاه افتاده ایست٬

که به افسوس جوانی های پژمرده

تیشه ی بی غیرتی در دست

ریشه کن میسازد اینک

بوستان عزّت انسانی خود را

 

+ نوشته شده در  Tue 10 Jun 2008ساعت   توسط آرش |