سلام.
در خواب ديدم كه به كليسايي رفته ام.
خدا را ديدم كه داشت دعا مي كرد.
جلوتر رفتم كه ببينم او براي چه كسي دعا مي كند.
براستي كه او داشت براي انسان دعا مي كرد.
عکسهای زیبائی که تو این پستم میبینید کاری از دوسته خوبم فرزانه جان
هستش.
عروسك
با عجله وارده فروشگاه شدم. باديدن آن همه جمعيت شوكه شدم. كريسمس نزديك بود و همه براي خريد آنجا آمده بودند.
با عجله از بين شلوغي به طرف بخش اسباب بازيها رفتم. دنبال يك عروسك قشنگ براي نوه ي كوچكم مي گشتم. ميخواستم براي كريسمس گرانترين عروسك فروشگاه را برايش بخرم.
در حالي كه برچسب قيمت عروسكه را مي خواندم پسر بچه ي كوچكي را ديدم كه حدود 5 سال داشت. پسر عروسك زيبايي را آرام در بغل گرفته بود و نوازش ميكرد. در اين فكر بودم كه اين عروسك را براي چه كسي ميخواهد: چون پسر بچه ها اغلب با اسباب بازي هاي مثل ماشين و هواپيما علاقه مند هستند.
پسر پيش خانمي رفت و گفت: (( عمه جان مطمئني پول ما براي عروسك كم است؟))
عمه اش(( در حالي كه خسته وبي حوصله بود)) جواب داد: ((گفتم كه پولمان كم است)) سپس به پسر بچه گفت كه همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.پسر عروسك را در آغوش گرفته بود ودلش نمي آمد آن را برگرداند.
با دو دلي پيش او رفتم وپرسيدم: (( پسر جان اين عروسك را براي چه كسي ميخواهي؟))
جواب داد: من و خواهرم چند بار اينجا آمده ايم. خواهرم اين عروسك راخيلي دوست داشت و هميشه آروزو ميكرد كه شب كيريسمس بابانوِئل اين را برايش بياورد.
به او گفتم شايد بابانوئل اين كار را بكند.
پسر گفت نه بابانوئل نميتواند به جايي كه خواهرم رفته برود من بايد عرسك را به مادرم بدهم تا برايش ببرد.
از او پرسيدم كه خواهرش كجاست؟ به من نگاهي كرد و با چشماني پر از اشك جواب داد:(( او پيش خدا رفته. پدر ميگويد كه مامان هم ميخواهد پيش او برود تا تنها نباشد.))
انگار قلبم از تپيدن ايستاد !
پسر ادامه داد:((من به پدرم گفتم از مامان بخواهد كه تا برگشتم از فروشگاه منتظر بماند.))بعد عكس خودش را به من نشان داد و گفت اين عكسم را هم يه مامان ميدهم تا آنجا فراموشم نكنند. من مامان را خيلي دوست دارم ولي پدر ميگويد كه خواهرم آنجا تنهاست و غصه ميخورد.))
پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسك را نوازش كرد. طوري كه پسر متوجه نشود دست به جيبم بردم و یه مشت اسكناس بيرون آوردم. از او پرسيدم:((ميخواهي يك بار ديگه پولهايت را بشماريم شايد كافي باشد.؟))
او با بي ميلي پولهايش را به من داد و گفت: ((فكر نميكنم. چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي كم است.))
من شروع به شمردن پولهايش كردم بعد به او گفتم: اين پول ها كه خيلي زياد است حتما ميتواني عروسك بخري!.
پسر با شادي گفت:(( آه خدايا متشكرم كه دعاي مرا شنيدي !))
بعد رو به من كرد و گفت: من دلم ميخواست براي مادرم هم يك گل رز سفيد بخرم چون مامان گل رز خيلي دوست دارد. آيا با اين پول كه خدا برايم فرستاده ميتوانم گل بخرم؟
اشك از چشمانم سرازير شد بدونه آنكه به او نگاه كنم گفتم بله عزيزم ميتوني هر چه قدر كه دوست داري براي مادرت گل بخري.
چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خود را پنهان كردم.
فكر آن پسر حتي يك لحظه از ذهنم دور نميشد ناگهان ياد خبري افتادم كه هفته پيش در روزنامه خوانده بودم:(( كاميوني با يك مادر و دختر تصادف كرد دختر در جا كشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است.))
فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم پرستار بخش خبر نا گواري را به من داد:(( زن جوان ديشب از دنيا رفت.))
اصلا نميدانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط ميشود يا نه.
حس عجيبي داشتم بي هيچ دليلي به كليسا رفتم. در مجلس ترحيم كليسا تابوتي گذاشته بودند كه رويش يك عروسك ويك شاخه گل رز سفيد و يك عكس بود.
آبی باشید...