مییییییییییییییییییگن...

 

سلام... 

مییییییییییییییییییگن...

 

دخترها مثل سيب هاي روي درخت هستند. بهترين

 هايشان در بالاترين نقطه درخت قرار دارند. پسرها نمي خواهند به

بهترين ها برسند چون مي ترسند سقوط کنند و زخمي بشوند، بنابراين به

سيب هاي پوسيده روي زمين که خوب نيستند اما به دست آوردنشان

آسان است، اکتفا مي کنند. سيب هاي بالاي درخت فکر مي کنند مشکل

ازآنهاست درحالي که آنها فوق العاده اند. آنها فقط بايد منتظر آمدن پسري

بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از درخت بالا بيايد.

 

راست مییییییییییییییییییگن؟؟؟

 

 

یادش بخیر ۸ فروردین ۱۳۸۵ روز اول شروع کاراین وبلاگ ( چه روزگاری بود فکر نمیکردم برم بعد ۲ سال بیام آپ کنم )

آبی باشید

 

پ.ن: از باع میبرند چراغانیت کنند - تا کاج جشن های زمستانیت کنند - پوشانده اند صبح تو را ابر های تار با این بهانه که بارانیت کنند - یوسف !به این رها شدن از چاه دل نبند این بار میبرند که زندانیت کنند - ای گل گمان نکن به شب جشن میروی شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند ـ یک نقطه بیش بین رجیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند ـ آب طلب نکرده همیشه مراد نیست بهانه ایست که قربانیت کنند.

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.

.:: نشانه ::..:: مشعل ::.

سلام...

قبل از اینکه بیام اینجا کلی حرف داشتما ولی اینقدر خسته ام ک یادم رفت چی میخواستم بگم...

فقط بگم اگه دیر میام  آپ میکنم یا دیر به دیر بهتون سر میزنم تقصیر من نیست البته تقصیره من هستشا هر که طاووس خواهد جوره هندوستان کشد... نمیدونم درست گفتم یا نه ولی منظورم این بود پول بخوای در بیاری اونم از نوعه زیادش این عواقبم داره دیگه... 

خلاصه بعد از ۱ ماه و اندی اومدم الانم ساعت ۴:۴۰ دقیقه ی صبح ۵شنبه هستش دیدم فردا تعطیلم گفتم از موقعیت استفاده کنم و آپ کنم...

براتون ۲ تا داستان کوچولوموچولو اوردم با ۲ تا پ.ن

فعلا...

 --------------------------******************---------------------------

 نشانه

 

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگ جوی سامورایی به هم خورد: (( پیر مرد. بهشت و جهنم را به من نشان بده!))

راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که میدید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند برآشفته شد. شمشیزش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!

راهب به آرامی گفت: (( خشم تو نشانه ی جهنم است. )) سامورایی با این حرف آرام شد نگاهی به چهره ی راهب انداخت و به او لبخند زد.

آنگاه راهب گفت: (( این هم نشانه ی بهشت است!))

مشعل

 

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جادهای روشن و تاریک راه میرفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: (( این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟))

فرشته جواب داد: (( میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش های جهنم را خاموش کنم آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد.))

 

آبی باشید

 

پ.ن: محبت مثل سکه میمونه که اگه بیفته تو قلب نمیشه درش اورد اگرم بخوای درش بیاری باید اونو بشکنی.!

پ.ن: آدمها مثل کتاب میمونن پس سعی کن خودتو آروم آروم ورق بزنی چون مطمئن باش اگه تموم بشی میرن سراغ ۱ کتاب دیگه.

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.

.:: عشق چست؟ ::.

 

 عشق چست؟


شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردي؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق يعني همين!"

شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم يعني همين!!"


چه در عشق چه در زندگي به انتها مي رسيم به نقطه اي که ديگر مجال صبر از خاطر محو مي شود.به نقطه اي که انتهاي آن متلاشي شدن است.

 

آبی باشید

 

 پ.ن: زندگی ۲ لحظه است. لحظه ی اول در انتظار لحظه ی دوم و لحظه ی دوم در هسرت لحظه ی اول.

پ.ن: فردا و دیروز با هم دست به یکی کردند. دیروز با خاطراتش مرا فریب داد فردا با وعده هایش مرا خواب کرد وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود. 

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.

.:: راه بهشت ::.

 


راه بهشت


مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: « روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟ »
دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است
- «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم
دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا ببهشت
 است
!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...
 

آبی باشید

 

پ.ن: یادت باشه دنیا گرد هستش. پس هر وقت احساس کردی به آخرش رسیدی شاید نقطه ی شروع باشه. 

پ.ن: عشق مثل گنجیشک میمونه اگه سفت بگیریش میمیره اگه شل بگیریش پرواز میکنه میپره میره. باید طوری بگیریش که تو دستت خوابش بگیره.

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.


.:: سیر تکاملی دخترا ::.

سلام...

احواله همه رفیق رفقای گل...حالتون چطوره؟؟؟؟ببخشید اگه دیر آپ کردم زندگی و هزار دردسر دیگه...راجب این پستم داستان نیست ولی جالبه راستشو بخوایید ۱ سری موضوعات وبحث ها این جند وقت به چشم خورد دیدم این طنز جالبیه گفتم خالی از لطف نیست که بزارمش...فقط تره خدا به دیده ۱ طنز ببینید وبس...ناراحتم نشید گیرم ندید که به هیچ راهی ننوشتم... فقط میخوام خندرو  رو لباتون ببینمو بس...خیلی حرف زدم پس فعلا خدافظی تا سلامی دیگر...

 

--------------------------******************---------------------------


 سیر تکاملی دخترا

سال 1230
مرد: دختره خير نديده من تا نکشمت راحت نمي شم...
زن: آقا حالا يه غلطي کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا اين بنده خدا يه بار بلند خنديده...
مرد: بلند خنديده؟ اين اگه الان جلوشو نگيرم لابد پس فردا مي خواد بره بقالي ماست بخره. نخير نمي شه بايد بکشمش...
-- بالاخره با صحبتهاي زن ، مرد خونه از خر شيطون پياده مي شه و دختر گناهکارشو مي بخشه

سال 1280
مرد: واسه من مي خواي بري درس بخوني؟ مي کشمت تا برات درس عبرت بشه. يه بار که مُردي ديگه جرات نمي کني از اين حرفا بزني. تو غلط می کنی. تقصير من بود که گذاشتم اين ضعيفه بهت قرآن خوندن ياد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشين. يه وقت قلبتون خداي نکرده مي گيره ها! شکر خورد. ديگه از اين مارک شکر نمي خوره. قول ميده...
مرد( با نعره حمله مي کنه طرف دخترش ): من بايد بکشمت. تا نکشمت آروم نميشم. خودت بياي خودتو تسليم کني بدونه درد مي کشمت...
-- بالاخره با صحبتهاي زن، مرد خونه از خر شيطون پياده مي شه و دختر گناهکارشو مي بخشه

سال1330
مرد: چي؟ دانشرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا مي خواي بري دانشرا؟ مي خواي سر منو زير ننگ بوکوني؟ فاسد شدي برا من؟؟ شيکمتو سورفه (سفره) مي کونم...
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنين. خدا نکرده يه وخ (وقت) سکته مي کنين آ...
مرد: چي مي گي ززززززن؟؟ من اگه اينو امشب نکوشم (نکشم) ديگه فردا نمي تونم جلوي اين فسادو بیگيرم. يه دانشرايي نشونت بدم که خودت کيف کوني...
-- بالاخره با صحبتهاي زن، مرد خونه از خر شيطون پياده مي شه و دختر گناهکارشو مي بخشه

سال1380
مرد: کجا؟ مي خواي با تکپوش (از اين مانتو خيلي آستين کوتاها که نيم مترم پارچه نبردن و وقتي مي پوشيشون مث جليقه نجات پستي بلندي پيدا مي کنن) و شلوارک (از اين شلوار خيلي برموداها) بري بيرون؟ مي کشمت. من... تو رو... مي کشم...
زن: اي آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان ديگه همه همينطورين (شما بخونيد اکثرا).
مرد: من... اينطوري نيستم. دختر لااقل يه کم اون شلوارو پائين تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمي خواد. بدتر شد. همون بالا ببنديش بهتره...

سال1400( این قسمت همراه با جیغه بنفشه پس با رنگه بنفش نوشتم)
دختر: چي؟ چي گفتي مرتيکه ی ****؟( از نوشتنش معذورم شرمنده) دارم بهت ميگم ماشين بي ماشين. همين که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشينم مي خوام. ميخواي بري بيرون پياده برو...
باباه:جیکش در نمی یاد...
زن: دخترم. حالا بابات يه غلطي کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت مي پره. آروم باش عزيزم. رنگ موهات يه وقت کدر مي شه آ مامي. باباتم قول مي ده ديگه از اين حرفا نزنه...
-- بالاخره با صحبتهاي زن، دخترخونه از خر شيطون پياده مي شه و باباي گناهکارشو مي بخشه

و يك كلام... ختم كلام...

جالب بود نه ...؟ دخترا بد آموزی نگیرید از این حرفا...

 

آبی باشید

 

پ.ن: در زندگی هر گاه خانه ای از یخ ساختی از آب شدنش گریه مکن...

پ.ن: آغوش تنها پارکینگی است که جریمه  ندارد و بوسه تنها تصادفی است که خسارت ندارد...

پ.ن: 1 روز دل نشست با خودش فکر کرد گفت از این به بعد سنگ میشم ... سنگ شد ... رفت میونه سنگ ها نشست ... اما عاشق 1 سنگ دیگه شد...

پ.ن: زندگي مرگ است و مرگ هم زندگي پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگي

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.

.:: نامه عمر به يزد گزد سوم سا ساني ::.

سلام...

 

بلاخره اومدم آپ کردم...

یه بنده خدایی اومد ما رو هک کرد و قالبمونو بهم ریخت به این خیال که میتون منو اذیت کنه

ولی نتونست... درسته برام کار درست کرد اما دستش درد نکنه باعث شد این بشه قالبم.

دست طیبه ی گل هم درد نکنه بابت پست قبلی...

 پرند جان اینم همون داستانی که قولشو بهت داده بودم...

 

تنها مي مانم
اي كساني‌كه مأمور دفن من هستيد...هرگاه كه من مُردم مرا در تابوت سياهي بگذاريد تا همگان بدانند كه جز سياهي در دنيا، چيزي نديده‌ام.

چشمانم، چشمانم‌را باز بگذاريد تا بداند كه هنوز چشم انتظارم. دهانم، دهانم‌را باز بگذاريد تا باور كند كه هنوز، ناگفتني‌ها دارم. دستانم، دستانم‌را باز بگذاريد تا ببينند كه چيزي باخود نخواهم برد. در تابوت را باز بگذاريد تا شايد كه بيايد آن‌گاه، صليبي از يخ بر سر مزارم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد، آب گشته، بر خاکم بگريد شما نگرييد
ديگران نگريند هيچ‌كس نماند.

همه برويد تنها بودم مي‌خواهم تنها بمانم

 


 

 
نامه عمر به يزد گزد سوم سا ساني و پاسخ يزد گرد به آن

از عمر بن الخطاب خليفه مسلمين به يزدگرد سوم شاهنشاه پارس
يزدگرد، من آينده روشني براي تو و ملت تو نمي بينم مگر اينکه پيشنهاد مرا بپذيري و با من بيعت کني. تو سابقا بر نصف جهان حکم مي راندي ولي اکنون که سپاهيان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشي است. من به تو راهي را پيشنهاد مي کنم تا جانت را نجات دهي.
شروع کن به پرستش خداي واحد، به يکتا پرستي، به عبادت خداي يکتا که همه چيزرا او آفريده. ما براي تو و براي تمام جهان پيام او را آورده ايم، او که خداي راستين است.
از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نيز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند، بما بپيوند الله اکبر را پرستش کن که خداي راستين است و خالق جهان.
الله را عبادت کن و اسلام را بعنوان راه رستگاري بپذير. به راه کفر آميز خود پايان بده و اسلام بياور و الله اکبر را منجي خود بدان.
با اين کار زندگي خودت را نجات بده و صلح را براي پارسيان بدست آر. اگر بهترين انتخاب را مي خواهي براي عجم ها ( لقبي که عربها به پارسيان مي دادند بعمني کودن و لال) انجام دهي با من بيعت کن.
الله اکبر
خليفه مسلمين
عمربن الخطاب

 

از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمينهاي پرشمار، شاه آريايي ها و غير آريايي ها، شاه پارسيان و نژادهاي ديگر از جمله عربها، شاه فرمانروايي پارس، يزدگرد سوم ساساني به عمربن الخطاب خليفه تازيان ( لقبي که پارسيان به عربها مي دهند به معني سگ شکاري )
به نام اهورا مزدا آفريننده زندگي و خرد
تو در نامه ات نوشته اي مي خواهي ما را به راه راست هدايت کني، به راه خداي راستينت، الله اکبر، بدون اينکه هيچگونه آگاهي داشته باشي که ما که هستيم و چه را مي پرستيم.
اين بسيار شگفت انگيز است که تو لقب فرمانرواي عربها را براي خودت غصب کرده اي آگاهي و دانش تو نسبت به امور دنيا به همان اندازه عربهاي پست و مزخرف گو و سرگردان در بيابانهاي عربستان و انسانهاي عقب مانده بيابان گرد است.
مردک، تو به من پيشنهاد مي کني که خداوند يکتا را بپرستم در حاليکه نمي داني هزاران سال است که ايرانيان خداوند يکتا را مي پرستند و روزي پنج بار به درگاه او نماز مي خوانند. هزاران سال است که در ايران، سرزمين فرهنگ و هنر اين رويه زندگي روزمره ماست.
زمانيکه ما داشتيم مهرباني و کردار نيک را در جهان مي پرورانديم و پرچم پندار نيک، گفتار نيک، کردار نيک را در دستهايمان به اهتزاز درمي آورديم تو و پدران تو داشتند سوسمار ميخوردند و دخترانتان را زنده بگور مي کرديد.
شما تازيان که دم از الله مي زنيد براي آفريده هاي خدا هيچ ارزشي قائل نيستيد ، شما فرزندان خدا را گردن مي زنيد، اسراي جنگي را مي کشيد، به زنها تجاوز مي کنيد، دختران خود را زنده به گور مي کنيد، به کاروانها شبيخون مي زنيد، دسته دسته مردم را مي کشيد، زنان مردم را ميدزديد و اموال آنها را سرقت مي کنيد. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام اين اعمال شيطاني را که شما انجام مي دهيد محکوم مي کنيم. حال با اينهمه اعمال قبيح که انجام مي دهيد چگونه مي خواهيد به ما درس خداشناسي بدهيد؟
تو بمن مي گويي از پرستش آتش دست بردارم، ما ايرانيان عشق به خالق و قدرت خلقت او را در نور خورشيد و گرمي آتش مي بينيم. نور و گرماي خورشيد و آتش ما را قادر مي سازد که نور حقيقت را ببينيم و قلبهايمان براي نزديکي به خالق و به همنوع گرم شود. اين بما کمک مي کند تا با همديگر مهربانتر باشيم و اين نور اهورايي را در اعماق قلبمان روشن مي سازد.
خداي ما اهورا مزداست و اين بسيار شگفت انگيز است که شما تازه او را کشف کرده ايد و نام الله را بر روي آن گذارده ايد. اما ما و شما در يک سطح و مرتبه نيستيم، ما به همنوع کمک مي کنيم ، ما عشق را در ميان آدميان قسمت مي کنيم، ما پندار نيک را در بين انسانها ترويج مي کنيم، ما هزاران سال است که فرهنگ پيش رفته خود را با احترام به فرهنگ هاي ديگر بر روي زمين مي گسترانيم ، در حاليکه شما به نام الله به سرزمينهاي ديگر حمله مي کنيد، مردم را دسته دسته قتل عام مي کنيد، قحطي به ارمغان مي آوريد و ترس و تهي دستي به راه مي اندازيد، شما اعمال شيطاني را به نام الله انجام مي دهيد. چه کسي مسئول اينهمه فاجعه است؟
آيا الله به شما دستور داده قتل کنيد، غارت کنيد و ويران کنيد؟
يا اينکه پيروان الله به نام او اين کارها را انجام مي دهند؟ و يا هردو؟
شما مي خواهيد عشق به خدا را با نظامي گري و قدرت شمشير هايتان به مردم ياد بدهيد. شما بيابان گردهاي وحشي مي خواهيد به ملت متمدني مثل ما درس خداشناسي بدهيد. ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داريم، تو بجز نظامي گري، وحشي گري، قتل و جنايت چه چيزي را به ارتش عربها ياد داده اي؟ چه دانش و علمي را به مسلمانان ياد داده اي که حالا اصرار داري به غير مسلمانان نيز ياد بدهي؟ چه دانش و فرهنگي را از الله ات آموخته اي که اکنون مي خواهي به زور به ديگران هم بياموزي؟
افسوس و اي افسوس ... که ارتش پارسيان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خداي خودشان را اين بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز را بخوانند ولي اينکار با زور شمشير بايد عربي نماز بخوانند چون گويا الله شما فقط عربي مي فهمد.
من پيشنهاد مي کنم که تو و همدستانت به همان بيابانهايي که سابقا عادت داشتيد در آن زندگي کنيد برگرديد. آنها را برگردان به همان جايي که عادت داشتيد جلوي آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگي قبيله اي ، به همان سوسمار خوردن ها و شير شتر نوشيدنها.
من تو را نهي نمي کنم از اينکه اين دسته هاي دزد را ( ارتش تازيان) در سرزمين آباد ما رها کني ، در شهر هاي متمدن ما و در ميان ملت پاکيزه ما.
اين چهار پايان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربايند، به زنهاي ما تجاوز کنند و دخترانمان را به کنيزي به مکه بفرستند. نگذار اين جنايات را به نام الله انجام دهند، به اين کارهاي جنايتکارانه پايان بده.
آريايها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسانهاي پاک به هر کجا که بروند تخم دوستي، عشق ، آگاهي و حقيقت را خواهند کاشت بنابراين آنها تو و مردم تو را بخاطر اين کارهاي جنايتکارانه مجازات نخواهند کرد.
من از تو مي خواهم که با الله اکبرت در همان بيابانهاي عربستان بماني و به شهرهاي آباد و متمدن ما نزديک نشوي ، بخاطر عقايد ترسناکت و بخاطر خوي وحشي گريت.
يزدگرد سوم ساساني
 
ناگفته نماند عده اي گفته اند اين نامه سند تاريخي ندارد و دروغ است ولي به هر حال جالب بود نه؟؟

 

عید سعید فطر مبارک

آبی باشید

 

پ.ن: زندگی مثل دیکته نوشتنه هی مینویسیم هی پاک می کنیم. هی غلط مینویسیم هی پاکش میکنیم. غافل از اینکه ازرا ئیل یکدفعه داد میزنه برگه ها بالا...

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.
 

.:: آموختن پرواز به اسب ::.

 

سلااااااام

 

از اون جایی که اقا میلاد گل گلاب سرشون خیلی شلوغ بود و به قولی دستشون بند بود این دفه قرار شد من داستان بنویسم. امیدوارم که خوشتون بیاد... هر چند به پای کار استاد میلی       نمی رسه...

                                                                             

    ***** طیبه *****    

--------------------------******************---------------------------

 

آموختن پرواز به اسب

 

 

 

عبارت دل نگرانی دو بخش است.."دل"و"نگرانی"..یعنی پیش ازآن که حادثه ای رخ دهد٫دل ما نگران واقعه باشد.یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافته.. یعنی این تصور که اتفاقاتی که در اینده رخ می دهند٫ همیشه نا مطلوبند...

البته استثناهای فراوانی وجود دارد. یکی از آن ها٫ قهرمان این داستان کوتاه است:

پادشاه پیری در هندوستان٫ دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد٫ مرد محکوم گفت:" اعلی حضرتا٫ شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به گوروها٫ مارگیران٫ و مرتاضان احترام می گذارید. بسیار خوب.وقتی بچه بودم٫ پدر بزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز در آورم. در این کشور هیچ کس نیست که این کار را بلد باشد٫ باید مرا زنده نگه دارید."

پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.

مرد محکوم گفت:" باید دو سال در کنار این جانور بمانم."

پادشاه گفت:" دو سال به تو وقت می دهم. اما اگر بعد از این دو سال٫ اسب پرواز نکند٫ تو را به دار می آویزم."

مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است. وقتی به خانه رسید٫ دید که خانواده اش سیاه پو شیده اند.

همه جیغ زدند:" تو دیوانه شده ای؟.. از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز درآورد؟؟"

پاسخ داد:" نگران نباشید. اول این که هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند٫ یک وقت دیدید که یاد گرفت. دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم این که شاید این حیوان بمیرد و بتوانم  دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم. حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود٫ حکومت سرنگون بشود٫ جنگ بشود. و آخر این که٫ اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد٫ دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم.فکر می کنید همین کم است؟؟!!...."

 

آبی باشید

 

پ.ن:هر گاه قلبت از تبعیض به ستوه آمده بود٫ به کوهستان برو و خدا را فریاد کن...."هنوز هم جای امیدواری هست؟!".........پاسخت را زودتر از آنچه فکر می کنی می دهد که.."...اری هست!!؟"

پ.ن:اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای٫ به خاطر بیاور که... زیباترین صبحی را که تجربه کرده ای... مدیون صبرت در برار سیاه ترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید!

 

.::  الاغ و چاه  ::.

 سلام...

اول مهرتون مبارک...

مممممممممم چی میخواستم بگم یادم رفت...( آخه الان خیره سرم سره کارم

تلفن خونه قطع شده برای همین تمرکز ندارم به قوله جــوراب کارمنده خوانواده

دوستم...).

 آهان یادم اومد چی میخواستم بگم...

من دیروز ۲۳ سالم شد اما هنوز ۲۲ سالمه... الان دارید حتما میگید این چی میگه  مگه میشه...؟؟؟خوب حالا که شده... تو شناسنامه ثابت میکنه که من دیروز ۲۳ سالم شده اما در واقیعیت اینطور نیست ۲۲ سالمه حالا کی ۲۳ بشم اونم به وقتش مفهمید عجله نکیند... پس فعلا الکی بهم تبریک بگید دلم خوش باشه تا روزی که واقا ۲۳ ساله شدم...

--------------------------******************---------------------------

 

 الاغ و چاه

 

روزي الاغ يك مزرعه دار داخل چاهي افتاد و شروع كرد به سرو صدا كردن

صاحب الاغ كه نمي‌دانست چگونه الاغ را از چاه بيرون بكشد، بعد از مدتي فكر كردن

با خود گفت:

« چاه كه آب ندارد و در نهايت بايد پر شود: الاغ هم كه پير است بنابر اين بيرون آوردن الاغ هيچ سودي ندارد». صاحب الاغ  تصميم خود را گرفته بود، از جا بلند شد و به سراغ همسايگانش رفت و از آنها خواست تا در پر كردن چاه به او كمك كنند تا الاغ بيچاره بيشتر از آن عذاب نكشد. 

هر كدام از همسايگان نيز با بيلي در دست شروع به ريختن خاك به درون چاه كردند.

با ريخته شدن خاك به درون چاه الاغ شروع به بي‌قراري كرد و خود را به ديواره‌هاي چاه مي‌زد و با صداي بلندي عر و عر مي‌كرد. اما بعد از مدتي ديگر صدايي از الاغ نيامد. چه اتفاقي افتاده بود، آيا الاغ بيچاره واقعاً زنده به گور شده بود يا قضيه چيز ديگري بود.. صاحب الاغ وقتي ديگر صداي الاغش را نشنيد به درون چاه نگاه كرد و در كمال تعجب ديد هر بار كه خاك به چاه ريخته مي‌شود الاغ خاك را از پشت خود مي‌تكاند و روي آن مي‌ايستد. با اين كار الاغ توانست با تكاندن خاك از روي خود و ايستادن روي لايه‌هاي جديد خاك به دهانهء چاه برسد و موجب شگفتي صاحب خود و همسايگان شود.

انسان هم در زندگي با مشكلات و مسايل (همان خاكي كه روي الاغ ريخته مي‌شد) زيادي روبرو مي‌شود. اما كسي از اين مشكلات سربلند و پيروز بيرون مي‌آيد كه نگذارد آنها او را از پاي درآروند و زندگي را براي او مختل كنند. انساني پيروز است كه از مشكلات به نفع خود استفاده كند و با غلبه بر مشكلات (ايستادن روي خاك) راه نجات خود را پيدا كند.

همة ما از چاه مشكلات نه با دست روي دست گذاشتن و تماشاي زنده به گور شدن خود، بلكه با تسليم نشدن در برابر آنها رهايي مي‌يابيم و به زندگاني پرنشاط و موفقي دست پيدا مي‌كنيم.

 

 

آبی باشید

 

پ.ن:فرق نمیکنه گوداله آبی کوچیک باشی یا دریای بیکران. زلال که باشی آسمون در توست.

پ.ن:پروردگارا سرنوشت مرا خیر بنویس. تقدیری پاک تا هر چه را تو دیر میخواهی زود نخواهم و هر چه را تو زود میخواهی دیر نخواهم.

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد.


عنوان ندارد


رفيق من سنگ صبور غم ها به ديدنم بيا که خيلی تنهام, هيشکی نمی فهمه چه

حالی دارم چه دنيای رو به زوالی دارم,مجنونمو دلزده از ليليا, خيلی دلم گرفته از

خيليا , نمونده از جونيام نشونی, پير شدم پير تو ای جونی.............

پير شدم پير تو ای جونی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.:: حافظ در عصر جديد ::.


حافظ در عصر جديد

 

نيمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافط توي صف اتوبوس

گفتم : سلام حافظ ، گفتا : عليک جانم
گفتم : کجا روي ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا : نمانده حالي
گفتم : چگونه اي ؟ گفت : در بند بي خيالي
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داري ؟
گفتا : که مي سرايم شعر سپيد باري
گفتم : ز دولت عشق ، گفتا : کودتا شد
گفتم : رقيب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، ديروز يا پريروز
گفتم : بگو ، ز مويش گفتا: که مش نموده
گفتم : بگو ، ز يارش گفتا: ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : کجاست جمشيد ؟ جام جهان نمايش ؟
گفتا : خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو ، ز ساقي حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ، ز محمل يا از کجاوه يادي
گفتا : پژو ، دوو ، بنز يا گلف نوک مدادي
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقي
گفتا : که جاي خود را داده به فاکس برقي
گفتم : بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا : به جاي هدهد ديش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوي دشت زنگي
گفتا : که ادکلن شد در شيشه هاي رنگي
گفتم : سراغ داري ميخانه اي حسابي ؟
گفتا : آنچه بود از دم گشته چلوکبابي
گفتم : بيا دوتايي لب تر کنيم پنهان
گفتا : نمي هراسي از چوب پاسبانان ؟
گفتم : شراب نابي تو دست و پا نداري ؟
گفتا : که جاش دارم و افور با نگاري
گفتم : بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتي ؟
! گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي.

 

تولد منجی عالم بشریت مبارک

آبی باشید

 

 

پ.ن: تا حالا کفشاتو نگاه کردي؟ 2 تا عاشق 2 همراه که بي هم ميميرن با هم خاکي ميشن بدون هم زير بارون نميرن کاش آدما کمي از کفشاشون ياد بگيرن..

پ.ن: فرشتگان از خدا پرسيدن: خدا يا تو که بشر رو انقدر دوست داري چرا غم را آفريدي ؟ خدا گفت : غم را به خاطر خودم آفريدم چون اين مخلوقه من تا غمگين نباشه به ياد خالقش نمي افته .
 

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد. 

.:: درد و دل ماشينها ! ::.

 

 درد و دل ماشينها !

 

پیکان

 پیکان بودن همیشه مصیبت است.آدم گاری بشود اما پیکان نشود نه اینکه ناشکر باشیم ها ! نه  ولی خوب آخر این چه سرنوشتی بود که نصیب ما شد. اجداد ما را از انگلستان آوردند اینجا آواره کردند بعد هم نسل در نسل بدبخت تر شدیم.حالا همه مصیبت ها یه طرف هرجا که هم می رویم فکر می کنند تاکسی هستیم، خدا شاهد است سر یک چهارراه         نمی توانیم دو دقیقه نگه داریم. پنجاه نفر حمله ور می شوند طرفمان. یادم می آید چند سال پیش که صفر کیلومتر بودم یک جوانی مرا خرید از بس مسافرا جلویش را گرفتند و فکر کردند راننده تاکسی است عاقبت صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت تغییراتی در من بدهد که از حالت تاکسی خارج شوم.برای این کار همه پس اندازش را بیرون کشید و شروع کرد به اسپرت کردن رینگ و لاستیک، نصب چنجر، هیدرولیک فرمان، دزدگیر تصویری، آنتن برقی و...خلاصه کاری کرد که از بنز هم شیک تر به نظر می رسیدم.فردای آنروز با خیال راحت و خوشحال از اینکه دیگر کسی به چشم تاکسی به او نگاه نمی کند راهی سرکارشد. هنوز از خیابان اول رد نشده بود که پیرزنی در حالیکه دست خودرا به علامت ایست تکان می داد گفت: 100 تومن مستقیم !!

 

 پژو ۲۰۶

اصولا ما ماشینهای خانواده دار و باحیایی هستیم اما نمی دانم چرا بعضا استفاده های غیر اخلاقی از ما می شود. مثلا هرجا زن- ضعیفه ای باشد جلوی پایش مارا نگه می دارند، واقعا تا آن خانم سوار شود و پیاده شود ما از خجالت آب می شویم.اما چه کنیم که اسممان به بی غیرتی دررفته است. چند روز پیش پدرم (پژوGLX) جلوی من پارک کرد و گفت: تو آبروی مارا برده ای ! دیگر فرزند من نیستی!!! من چه کنم که جوانها دین و ایمون ندارند. واقعا الان چند روز است که چراغ روغن را عمدا روشن می کنم تا مرا ازخانه بیرون نبرند. بلکه مرا به یک خانم بفروشند و از این بی آبرویی خلاص شوم.

 

ماکسیما

همه ماشینها به ما به چشم مرفه بی درد نگاه می کنند چند روز پیش توی پارکینگ شنیدم  که یک رنو به ماشین کناری من گفت: مواظب باش موقع رفتن به این بچه مایه دار نمالی ! خوب این حرفها باعث ناراحتی می شود آخر بقیه ماشینها که نمی دانند اینجا قیمت ما را بیخود بالا برده اند برادران من در دبی تاکسی هستند پسرخاله ام در آمریکا زیر پای یک کارمند جزء می باشد، آنوقت اینجا آقازاده ها سوار ما می شوند. واقعا این درد را چگونه می توان تحمل کرد.

 

پژو آر دی

هیچ ماشینی مثل ما دچار بحران هویت نیست. معلوم نیست پژو هستیم یاپیکان. البته خود ما بیشتر دوست داریم پژو باشیم برای همین علامت RD را از پشتمان می کنیم یا لاستیک ها را اسپرت می کنیم ویا حتی رنگ مشکی به خودمان می زنیم. اما بازهم ازدور تابلوست که آر دی هستیم. به همین خاطر دچار عقده های روانی شده ایم. به ما می گویند پژو حسرتی! بعضی ماشینها هم به ما لقب دوجنسی داده اند. یک عده هم می گویند شما فرزند نامشروع پژو و پیکان هستید. یک نفر نیست ما را از این وضعیت نجات دهد؟

 

 

 

آبی باشید

 

.:: بنده ی خدا ::.

 

پروردگارا

 سرنوشت مرا خیر بنویس. تقدیری پاک

تا هر چه را تو دیر میخواهی زود نخواهم

و هر چه را تو زود میخواهی دیر نخواهم.

سلام...

این دعای قشنگو ۱کی از دوستانم زهرا که عنوان وبلاگش (آری آغاز دوست داشتن است ...) هستش

برام فرستاده که منم خوشم اومد با اجازه از خودش اینجا گذاشتم...

راستی ۱ سری هم به این وبلاگ بزنید. ~~> خونه ی برچه ها خیلی با حاله...

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>>><<<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 بنده ی خدا

 


در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: «حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي.»

پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: «خانم! شما خدا هستيد؟»

زن جوان لبخندي زد و گفت: « نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.»

پسرك گفت: «مطمئن بودم با او نسبتي داريد.»
 

 

 

آبی باشید

 

 

پ.ن: يادم باشه حرفي نزنم كه به كسي بر بخوره نگاهي نكنم كه دله كسي بلرزه راهي نرم كه بي راه باشه خطي ننويسم كه آزار بده كسي رو يادم باشه كه روزو روزگار خوش است همه چيز روبه راه و بر وقف مراد هستو خوب, تنها دل ما دل نيست ........آره.     

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد. 

.:: یاد ::.

سلام...

 

ببخشيد اگه 1 مدتي نبودم ...

نميدونم چي بگم والله اين ماه مرداد اينقدر براي من بد بود كه فقط  خدا ميدونه...

جالب اينجاست كه تا قبلش كلي برنامه داشتم براي اين ماه كلي لحظه شماري ميكردم اين ماه بياد

ولي همش كشك...

يه روز دلم گرفته بود مثل هواهای باروني از اون هوا ها كه خودت حالو هواشو ميدوني...

اگه بشه با واژه ها حالمو تعريف بكنم تو هم منو شعره منو با همه حست ميخوني...

يه حالي داشتم كه نگو 1 حالي داشتم كه نپرس 1 تيكه از روحمو من جايي گذاشتم كه نپرس 1 جايي

كه ميگن غمو دوباره پيداش ميكنم حتي اگه كوير باشه بهشت دنياش ميكنم.

خلاصه اينكه فكر نكنيد بي معرفتي كردم.

راستشو بخوايد ديگه نميخواستم بيام ولي  نميدونم چي شد الان اينجامو دارم اين حرفارو ميزنم...

از بچه هايي كه با نظراتشون منو شرمنده كردن ممنونم از اونايي هم كه بهشون سر نزدم شرمنده تا

امروزو فردا به همتون سر ميزنم.

بسه ديگه ميريم سراغه كاره خودمون يعني من داستانمو مينويسم شما ها هم بخونيد.

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>><<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


 ياد


دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور میكردند.

بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند.

يكي از آنها از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد.

دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد ولي بدونه آنكه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت (( امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد. ))

آن دو كناره يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به يك آبادي رسيدن تصميم گرفتند قدري آنچا بمانند وكنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد ودر بركه افتاد نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آن كه از غرق شدن نجات يافت بر روي صخره اي اين جمله را حك كرد (( امروز بهترين دوستم جان مرا نچات داد. ))

دوستش با تعجب از او پرسيد: (( بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم تو آن جمله را روي شن هاي صحرا نوشتي ولي حالا ابن جمله را روي صخره حك ميكني؟))

ديگري لبخندي زد و گفت:‌(( وقتي ما را آزار ميدهد بايد روي شن هاي صحرا بنويسيم تا باد های بخشش آن را پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما ميكند بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>><<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

يادم باشه حرفي نزنم كه به كسي بر بخوره نگاهي نكنم كه دله كسي بلرزه راهي نرم كه بي راه باشه خطي ننويسم كه آزار بده كسي رو يادم باشه كه روزو روزگار خوش است همه چيز روبه راه و بر وقف مراد هستو خوب, تنها دل ما دل نيست ........آره.

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>><<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

آبی باشید

 

پ.ن: يه روز از همين روزا روي شب پا ميزارم توي قاب لحظه ها عكس فردا ميزارم تا كه خوبه خوب بشه زخماي دلواپسي عشق و مرحم ميكنم روي دلها ميزارم

پ.ن: وقتي بارون مي باره رو غباره جاده ها وقتي هر خاطره اي تو رو يادم مياره وقتي توي آينه خودمو گم ميكنم ميدونم كه لحظه هام رنگ آبي نداره تازه احساس ميكنم كه چشام بارونيه پشت اين پنجره ها داره بارون ميباره

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد. 



 

... !

سلام...

میگما حالا که اومدم از تابسونم استفاده کنم بلا سرم نازل شد...

رباط پام پاره شد تو فوتبال...

برام دعا کنید بدونه عمل درست بشه...

زود باشید برید دعا کنید دیگه... وقت ندارید زیاد . ۲ یا ۳ هفته وقت دارید ...

ایندفه داستانه بخصوصی ندارم براتون چند تا داستانه خیلی خیلی کوچولو با چند تا داستانه آمورنده با

حال که من خودم خیلی حال کردم باهاشون پیشنهاد میکنم بشینین بخونین وگرنه سرتون کلاه میره ها

از من گفتن بود

راستی تا چند وقت کم پیدا میشم قبلش بگم که بعد گلگی نکنید. به اندازه کافی وقت واسه خوندم دارید البته اگه همش ۱۰ دقیقه وقت بگیرهتو این مدت سر میزنم بهتون قول میدم...

از اینکه دوستای گلی مثل شما ها دارم خیلی خوشحالم...

تا بعدی بهتر...

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>><<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

دموکراسي واقعي


در يکي از کشورهاي کمونيستي پيشين روز انتخابات بود، دو مأمور مسلح از هر صندوق مراقبت مي کردند و به هر کسي که وارد سالن مي شد پاکتي در بسته داده مي شد تا داخل صندوق بياندازد. يکي از رأي دهندگان هوس کرد درِ پاکت را باز کند تا ببيند داخل آن چيست  و به چه کسي رأي مي دهد؟
ناگهان يکي از مأموران مسلسل به دست به طرف او پريد و فرياد زد: چکار مي کني؟
-         هيچي ... مي خواستم بدانم به کي رأي مي دهم!
مأمور غريد: رفيق از جونت سير شدي ... هنوز نمي داني در يک دموکراسي واقعي انتخابات با رأي مخفي انجام مي شود؟!!!!
***

بارِ دانش


انيشتين ، دانشمند بزرگ، عادت داشت در تمام مصاحبه ها روي صندلي بنشيند و به پرسش خبر نگاران پاسخ دهد. وقتي علت را پرسيدند، گفت:
-چاره اي ندارم، تحمل سنگيني بار آن همه چيزهايي که من مي دانم
در حالت ايستاده خيلي سخت است!
***

رندي سخاوتمندانه


«ماک تاويش» اسکاتلندي نام آشنا به رييس دفترش سپرده بود که هرگز گرد آورندگان اعانه براي سازمانهاي خيريه را به دفتر کارش راه ندهد.روزي دو زن جوان به شرکت مراجعه کردند و گفتندبا رييس کار خصوصي دارند، منشي هم آنها را نزد ماک تاويش برد. زنها گفتند: ما از طرف سازمان صلب سرخ آمده ايم و از آنجا که اوصاف سخاوتمندانه ي شما را شنيده ايم انتظار داريم اعانه ي قابل توجهي براي سازمان در نظر بگيريد.
ماک تاويش که به شدت خشمگين بود با کمال خونسردي دسته چک خود را برداشت و چکي به مبلغ ده هزار دلار نوشت و به آنها داد. زنها خوشحال و شگفت زده تشکر کردند و رفتند. اما چند دقيقه بعد يکي از آنها برگشت و گفت: تصور مي کنم فراموش کرده ايد چک را امضا کنيد ؟... ماک با خونسردي جواب داد:
نه خانم ... من از آدمهايي نيستم که کار خير را براي کسب شهرت انجام مي دهند... وقتي اعانه اي مي پردازم اين نکته را فراموش نمي کنم که بايد گمنام و ناشناس باشم تا مردم خيال بد نکنند!!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

چند درس از درسهاي زندگي:

درس اول:


يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه...
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه...
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقي: اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!

درس دوم:


يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!

نتيجهء اخلاقي: براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي!

درس سوم:


يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ??? رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ??? رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ??? رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي»!

نتيجهء اخلاقي: اينکه اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي  خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!

درس چهارم:


بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ???? دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و ???? دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزي در مورد ???? دلاري که به من بدهکار بود گفت؟!

نتيجهء اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري کنيد!

درس پنجم:


من خيلي خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلي کمکم کردند... دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي... سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ??? دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم... وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي... ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدي!

نتيجهء اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد.

 

آبی باشید

 

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد. 


.:: برادر ::.

سلام...

قبل اینکه داستانو بخونید ۱ خبر بدم که خودم باورم نشده هنوز

یادتونه داستانه شانسو...

بعدش در مورده شانسه خودم گفتمو ماشینشمو که بهم قرار بوده بدن ( یادتون نیست برید بخونید. )حالا اگه بگم ماشینمو بهم تحویل دادن باورتون میشه

ماشینمو بهم دادددن. خودم هنوز تو کفم شانسم خوبه یا بد؟؟ ( بخدا نمیدونم چی بگم ) ( شايد بد شانسي باشد و شايد هم خوش شانسي فقط خدا ميداند ).

 

+++++++++++++==========+++++++++++=========== 
 برادر


تامي كوچولو به تازگي صاحب يك برادر شده بود و مدام به پدر و

مادرش اصرار ميكرد كه او را با برادر كوچكش تنها بگذارند.

پدر و مادر ميترسيدند تامي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار و پنج

ساله به برادرش حسودي كند و به او آسيبي برساند براي همين

به او اجازه نميدادند با نوزاد تنها بماند.

اما در رفتار تامي هيچ نشاني از حسادت ديده نميشد با نوزاد

مهربان بود و اصرارش براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر

ميشد.

بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.

تامي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش يست.

تامي كوچولو به طرف برادر كوچكترش رفت صورتش را  روي

صورت او گذاشت و به آرامي گفت:‌(( داداش كوچولو بگو خدا چه

شكليه؟ من كم كم داره يادم ميره !))

 

منم یادم رفته.شما ها چطور؟

 

آبی باشید...

 

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد. 

.:: مادر ::.

  مادر 

 

مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گلفروشی خارج شد دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیکه دختر رفت و از او پرسید: (( دختر خوب چرا گریه میکنی؟))

 دختر در حالی که گریه میکرد گفت: میخواستم برای مادرم ۱ شاخه گل بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار میشود. مرد لبخندی زد و گفت: (( با من بیا من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم.))

وقتی از گلفروشی خارج میشدند مرد به دختر گفت: (( مادرت کجاست؟ میخواهی تو را برسانم؟ )) دختر دست مرد را گرفت و گفت: (( آنجا )) و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبره تازه نشستو گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت طاقت نیاورد به گلفروشی برگشت دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

 

شرمنده داستانه غم نگیزی بود ولی بجاش باعث میشه که قدره مادرامونو بدونیم

راستی کادو چی گرفتید واسه ماماناتون؟؟؟

 

روزه همه ی مادرها و روز زن  مبارک

 

 

آبی باشید

 

پ.ن: کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو بگیرد. 

عروسك

سلام.
 
در خواب ديدم كه به كليسايي رفته ام.
خدا را ديدم كه داشت دعا مي كرد.
جلوتر رفتم كه ببينم او براي چه كسي دعا مي كند.
براستي كه
او داشت براي انسان دعا مي كرد.

عکسهای زیبائی که تو این پستم میبینید کاری از دوسته خوبم  فرزانه جان

هستش.

 

 عروسك

 

با عجله وارده فروشگاه شدم. باديدن آن همه جمعيت شوكه شدم. كريسمس نزديك بود و همه براي خريد آنجا آمده بودند.

با عجله از بين شلوغي به طرف بخش اسباب بازيها رفتم. دنبال يك عروسك قشنگ براي نوه ي كوچكم مي گشتم. ميخواستم براي كريسمس گرانترين عروسك فروشگاه را برايش بخرم.

در حالي كه برچسب قيمت عروسكه را مي خواندم پسر بچه ي كوچكي را ديدم كه حدود 5 سال داشت. پسر عروسك زيبايي را آرام در بغل گرفته بود و نوازش ميكرد. در اين فكر بودم كه اين عروسك را براي چه كسي ميخواهد: چون پسر بچه ها اغلب با اسباب بازي هاي مثل ماشين و هواپيما علاقه مند هستند.

پسر پيش خانمي رفت و گفت: (( عمه جان  مطمئني پول ما براي عروسك كم است؟))

عمه اش(( در حالي كه خسته وبي حوصله بود)) جواب داد: ((گفتم كه پولمان كم است)) سپس به پسر بچه گفت كه همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.پسر عروسك را در آغوش گرفته بود ودلش نمي آمد آن را برگرداند.

با دو دلي پيش او رفتم وپرسيدم: (( پسر جان اين عروسك را براي چه كسي ميخواهي؟))

جواب داد: من و خواهرم چند بار اينجا آمده ايم. خواهرم اين عروسك راخيلي دوست داشت و هميشه آروزو ميكرد كه شب كيريسمس بابانوِئل اين را برايش بياورد.

به او گفتم شايد بابانوئل اين كار را بكند.

پسر گفت نه بابانوئل نميتواند به جايي كه خواهرم رفته برود من بايد عرسك را به مادرم بدهم تا برايش ببرد.

از او پرسيدم كه خواهرش كجاست؟ به من نگاهي كرد و با چشماني پر از اشك جواب داد:(( او پيش خدا رفته. پدر ميگويد كه مامان هم ميخواهد پيش او برود تا تنها نباشد.))

انگار قلبم از تپيدن ايستاد !

پسر ادامه داد:((من به پدرم گفتم از مامان بخواهد كه تا برگشتم از فروشگاه منتظر بماند.))بعد عكس خودش را به من نشان داد و گفت اين عكسم را هم يه مامان ميدهم تا آنجا فراموشم نكنند. من مامان را خيلي دوست دارم ولي پدر ميگويد كه خواهرم آنجا تنهاست و غصه ميخورد.))

پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسك را نوازش كرد. طوري كه پسر متوجه نشود دست به جيبم بردم و یه مشت اسكناس بيرون آوردم. از او پرسيدم:‌((ميخواهي يك بار ديگه پولهايت را بشماريم شايد كافي باشد.؟))

او با بي ميلي پولهايش را به من داد و گفت: ((فكر نميكنم. چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي كم است.))

من شروع به شمردن پولهايش كردم بعد به او گفتم: اين پول ها كه خيلي زياد است حتما ميتواني عروسك بخري!.

پسر با شادي گفت:(( آه خدايا متشكرم كه دعاي مرا شنيدي !))

بعد رو به من كرد و گفت: من دلم ميخواست براي مادرم هم يك گل رز سفيد بخرم چون مامان گل رز خيلي دوست دارد. آيا با اين پول كه خدا برايم فرستاده ميتوانم گل بخرم؟

اشك از چشمانم سرازير شد بدونه آنكه به او نگاه كنم گفتم بله عزيزم ميتوني هر چه قدر كه دوست داري براي مادرت گل بخري.

چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خود را پنهان كردم.

فكر آن پسر حتي يك لحظه از ذهنم دور نميشد ناگهان ياد خبري افتادم كه هفته پيش در روزنامه خوانده بودم:(( كاميوني با يك مادر و دختر تصادف كرد دختر در جا كشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است.))

فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم پرستار بخش خبر نا گواري را به من داد:(( زن جوان ديشب از دنيا رفت.))

اصلا نميدانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط ميشود يا نه.

حس عجيبي داشتم بي هيچ دليلي به كليسا رفتم. در مجلس ترحيم كليسا تابوتي گذاشته بودند كه رويش يك عروسك ويك شاخه گل رز سفيد و يك عكس بود.

 

 آبی باشید...

 

شانس

 شانس

 

 اين داستاني كه ميخوام بنويسم 1 جورايي به اين چندماه گذشته خودم شبيه هستش حالا داستانو بخونيد تا بگم موضوع از چه قراره...

 در ضمن قابله توجه آوا که به شانس خیلی اعتقاد داره اونم از نوعه بدشو .

 كشاورز چيني اسبي پيري داشت كه از آن در كشت و كار مزرعه اش استفاده ميكرد.

 يك روز اسب كشاورز به سمت تپه ها فرار كرد. همسايه ها در خانه ي او جم شدند و بخاطر بدشانسيش به همدردي با او پرداختند. كشاورز به آنها گفت: ( شايد بد شانسي باشد و شايد هم خوش شانسي فقط خدا ميداند ).

 يك هفته يعد اسب كشاورز با يك گله اسب وحشي از آن سوي تپه ها برگشت. اين بار مرم دهكده به او بابت خوش شانسيش تبريك گفتند. كشاورز گفت: ( شايد بد شانسي باشد و شايد هم خوش شانسي فقط خدا ميداند ).

فرداي آن روز پسر كشاورز در حال رام كردن اسب هاي وحشي بود. از پشت يكي از اسب ها به زمين افتاد و پايش شكست. اين بار وقتي همسايه ها براي عيادت پسر كشاورز امدند به او گفتند: (( چه آدم يد شانسي هستي؟)) كشاورز باز جواب داد: ( شايد بد شانسي باشد و شايد هم خوش شانسي فقط خدا ميداند ).

 چند روز بعد سربازان ارتش به دهكده آمدند و همه جوانان را براي خدمت در جنگ با خود بردند بجز پسر كشاورز كه پايش شكسته بود. اين بار مردم به خود گفتند:( شايد بد شانسي باشد و شايد هم خوش شانسي فقط خدا ميداند! ).

 

موضوع از اين قراره كه چند ماه پيش خيلي دنباله 1 ماشين درست حسابي بودم . زدو از شانسم يكي از دوستان پول نياز داشت ميخواست ماشينشو بفروشه زير قيمت منم سريع بقيه پوله ماشينو جور كردمو ماشينو ازش خريدم. چند وقت گذشت خورد به ماه بهمن و فروش فوق العاده ايران خودرو بابا گفت يه پولي جور كن ماشينتم بفروش سريع برو ثيت نام كن به نفعت به خودم گفتم اه شانسو ميبيني حالا پول از كجا گير بيارم به كي ماشينو بفروشم. فرداش رفتم شركت 1كي از مشتريا بعد از چند وقت اومده بودش پيشمون حرف ماشين شد كه ميخواد بره پسرش ماشين بگيره منم سريع از فرصت استفاده كردمو بهش ماشينمو پيشنهاد دادم 800 تومن بالاتر از قيمتي كه خريده بودم كه ديگه كاري به جزيياتش نداريم اومد ماشينو ديدو خريد. هشت بهمن شده بود هنوز 4 تومن كم داشتم داشتم زدو 1 درخواست وام داشتم سه ماه پيش از شركت زنگ زدن گفتن نوبته وامت شده كلي حال كردم و رفتم فرداش چكشو گرفتمو دادم به بابام گفتم باقيه پولو بده بهت ميدم كم كم. رفتيم بنويسيم گفتن ماشيناي تحويله فروردین و ارديبهشتمون تموم شده امروز آخرين روزه ثبت نامه تحويل خردادمونه گفتم اي بابا چه شانس بدي دارما 5 ماه بي ماشين چي كار كنم. ثيت نام كرديمو با كلي سختي تحمل كرديم تا خرداد . اول خرداد شد گفتم خوب حالا زوده اينا ميگن خرداد ولي تا اواسطش نميدن. پانزده خرداد شدو خورد به تعطيلي هيچي تا بيست خرداد باز ديدم نخير خبري نيست . رفتم اونجايي كه اسم نوشته بودم گفتن فعلا خبري نيست كلي حالمون گرفته شد. تااااا هفته پيش ديگه داشتم داغ ميكردم از عصبانيت رفتم باز اونجا (ايندفه با بابا رفتیم) شروع كردم به دادو بيداد .... فكر ميكنيد چه جوابي بهم دادن؟؟؟؟؟؟؟

 گفتن تا آبان ماه تحويل نميديم اگه ناراحتيت انصراف بديد كه اونموقع من از اين شانسه گندي كه دارم همينجوري مثل مجسمه ماتم برده بود كه به خودم اومدم ديدم بابا داره دادو بيداد ميكنه پاي تلفن با رييس فروش ايران خودرو.

 حالا موندم تا آبان چي ميشه با اين شانسي كه من دارم

بابا كه ميگه خيره ...

حالا فکر میکنید شانسم خوبه یا بد؟؟؟!!!( شايد بد شانسي باشد و شايد هم خوش شانسي فقط خدا ميداند ).

 

 

 آبي باشيد...

 

آنكه با اژدها باده ي كهن نوشيد.

سلام.

قابله توجه رها جان که فرمودند  unti love بنویسم.

 

قبلش بگم داستانه سنگینیه ولی به نظر خودم خیلی زیبا ...

پس پیشنهاد میکنم بخونید.اگرم دیدید درکش سنگینه براتون خودشو

ناراحت نکنینبیخیال شید. فقط تو قسمت نظرات بگید که چی کار

کردید.

...

 راستی ~~> تا هفته دیگه ۱۶/۰۴/۱۳۸۵ آپ نمیکنم پس تا هفته دیگه برای خوندنش وقت دارین. نتیجه میگیریم عجله نکنین راحت باشید .

~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>>>>>>>>>>><<<<<<<<<<<<<<~~~~~~~~~~~~~~~~

آنكه با اژدها باده ي كهن نوشيد

 

 
هنگامي كه حلاج را پاي چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همين جمله ، او را به پاي مرگ كشيده بود . در همين زمان ، يكي از تماشاييان فرياد زد : " تو هنوز الفباي سلوك و عرفان را نيز نميداني . چند لحظه ي ديگر زبانت را خواهن بريد وبه بالاي دار خواهي رفت . چرا باز اين جمله كفر آميز را تكرار ميكني و توبه نمي كني ؟ "
حلاج لبخندي زد و گفت : " چه مي گويي ؟ نه تنها زبان من ، بلكه قطره قطره ي خون من نيز اناالحق گو خواهند شد."
مي گويند پيش از آن كه او را براي اجراي حكم از زندان بيرون بياورند ، هنگامي كه نگهبان تازيانه ها را يكي پس از ديگري و با شدت بر حلاج فرود مي آورد ، او همچنان آرام و خندان بود . گزمه بر شدت ضربه ها افزود . باز هم توفيري نكرد . گزمه خشمناك و عصبي فرياد زد :" چرا فرياد نمي كني لعنتي ؟ فرياد بزن تا از زدنت دست بردارم . تو با آرامش خود مرا شكنجه مي كني . " حلاج باز لبخندي به مهرباني زد و گفت : " خسته مي شوي و خود به خود از زدن من دست خواهي كشيد ، فرزندم . از اين كه تو را شكنجه ميكنم ، از خدا مغفرت مي طلبم . آيا فرياد من از شكنجه تو خواهد كاست ؟ بگو چگونه فرياد برنم . بگو تا فرياد كنم." گزمه در كنار حلاج مي افتد و بر شانه هاي او اشك مي ريزد و مي گويد : " آيا تو مسيح ثاني هستي ؟ " حلاج دستي به سر او مي كشد و اشك هاي او را پاك ميكند و ميگويد : " نه ، هنوز به مرتبه مسيحا نرسيده ام . از اين روي ، به زنده كردن ارواح بسنده كرده ام ." گزمه مي پرسد : " چگونه ارواح را زنده مي كني ؟ " او به آرامي مي خندد و جواب ميدهد : " با كلمه . كلمه امري قدسي است ، كلمه از آسمان است ، كلمه باران است ؛ زمين جان آدم ها ، همواره تشنه ي كلمات است ."
از شبلي كه يكي ديگر از صوفيان معروف است نقل مي كنند كه : " به  سوي حلاج رفتم . دو دست و پايش را بريده و بر درخت خرما مصلوبش كرده بودند . مي خنديد . به او گفتم : تصوف( صوفی گری. درويش گری) چيست ؟ گفت : پايين ترين مرحله آن همين است كه مي بيني . پرسيدم : بالاترين مرتبه آن كدام است ؟ گفت : تو را به آن راه نيست ، لكن فردا خواهي ديد . من آن مرتبه را در غيب درده ام ، اما بر تو پوشيده داشته اند . اين پرده را فقط براي كسي كنار مي زنند كه شجاعت پيشه او باشد."
فرداي آن روز او را از درخت خرما پايين آوردند . صاف نگهش داشتند تا گردنش را بزنند . حلاج سر خود را بلند كرد ، لبخند زد و با صدايي رسا و شفاف گفت : " اناالحق . حق است از براي حق . حق است كه پوشيده جامه ي من ، پس اينجاست فرق . چنين باشد سزاي كسي كه با اژدها در تموز ، شراب كهن خورده باشد . "
آنگاه كسي از ميان تماشاييان فرياد زد : " بدا به حال تو ، بدا به حال تو !" حلاج به آرامي و زير لب گفت : "خوشا به حال من ، خوشا به حال من " . اين آخرين جمله او بود . سپس گردنش را زدند ، بعد او را در حصيري پيچيدند ، نفت ريختند و به آتشش كشيدند و دست آخر خاكسترش را بر بالاي مناره اي بردند و به دست باد سپردند . از بادي كه ذرات خاكستر او را به همراه دارد ، هنوز پرهيز مي كنند !
حكايت جالب و پايان ناپذيري است ، حكايت حلاج .
انسان واقعي ، در مرگ و زندگي حالاتي يكسان دارد . مرگ چيزي را عوض نمي كند . قطره اي كه به سوي دريا پرتاب شده است ، از محو شدن ديوارهاي قالب كوچك خود هراسان نيست .
كسي كه حقيقت جاودان را درك كرده است ، به بي مرگي ملحق شده است . تن آدمي چيزي است كه خواهي نخواهي نابود خواهد شد .، اما چيزي در اين قالب است كه ماندني است . مرواريدي در اين صدف است كه خواستني است . هستي ، طالب اين مرواريد است . همين مرواريد است كه ميگويد : " اناالحق." اين مرواريد ، پاره اي از روح خداست ، نفخه ي الهي است . غواصي كه به اين مرواريد دست پيدا مي كند ، با اقيانوس هستي به وحدت مي رسد . آن گاه ، او در هر حباب و موجي دريا را مي بيند .
 
بگذار اين ذكر مدام تو باشد :  (( هر چه هست ، اوست و من نيستم . ))
 
هنگامي كه اين ذكر در وجود تو ملكه شود ، آن گاه " من " از ميان بر ميخيزد و لحظه اي فرا مي رسد كه فقط خدا مي ماند و بس . يعني فقط رايحه برجاي مي ماند و از گل هم خبري نخواهد بود . بدين سان ، به خانه وجود باز مي گردي و از همه ي امور اعتباري و واقعيت هاي كاذب و خيالي فراتر مي روي و به اصل خويش واصل ميشوي .
در ذكر "هر چه هست ، اوست و من در ميان نيستم " ، تاكيد بر خداست ، نه بر " من " . اگر تاكيد بر " من " بود ، آن گاه مقصود اصلي حاصل نميشد . در سلوكي كه به اين ذكر استوار است ، " من " آهسته ، آهسته در خدا محو مي شود . اگر تاكيد بر " من " باشد ، آن گاه خدا محو مي شود و نفس بر جاي مي ماند . ذكر مذكور بسيار پر مخاطره است . در يك طرف " من " است و در طرف ديگر خدا. فقط پل هستي است كه اين دو را به يكديگر مي پيوندد .
سالك بايد اين هستي را بيش تر و بيشتر تجربه كند ، " من " را فراموش كند ، بر اين پل قدم بگذارد و برود . به تدريج ، پل نيز فراموش مي شود و فقط خدا مي ماند و بس .
" من " به مشابه ريشه است ، هستي به مشابه گل و خدا به مشابه رايحه .
توفيق بزرگ زندگي آن است كه سالك به انتهاي راه برسد و به رايحه بپيوندد .

 

آبی باشید...


 

 

زيباترين قلب

زيباترين قلب
 
 
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب
را درتمام آن منطقه دارد .  قلب او كاملاً سالم بود وهيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود.
جمعيت زيادی جمع شدند و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي
زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت .
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با
قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود.  قسمت‌هايي از قلب او
برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي
جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايي
دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.
 
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را
پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند
كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛
قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من
هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر
انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم
را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب
خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛
اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد
كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي
از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند .
گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام .
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي
كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير
مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي
بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و
در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به
جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،  اما از هميشه زيباتر بود
زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .
 
 
آبی باشید مثل آسمون...
 

تلقین و یک نامه ی با حال

 

امروز ۲ تا پست دارم براتون.

اولیشو بخاطره این گذاشتم چون دیدم فصل فصله درسو کنکورو ترس از قبول نشدنو یا اصلا امیدی بره

قبول شدن ندارن تو ۱ عده بوجود اومده .ایشالله به درده بعضیا که خودشون میدونن کی هستن بخوره

(البته۱ بار براش تعریف کردم ولی تاثیری نداشته گفتم اینجا بزارم شاید خدا خواستو تاثیر گذاشت)

دومیشم ۱ جور نامه ی باحاله که چیزی نمیگم تا خودتون بخونید. اونجوری حالش بیشتره.

از من فعلا بای...

آبی باشید مثل آسمون...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>>>>اولیش<<<<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تلقین

 مي گويند دانشجويي سركلاس خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و به خيال اينكه استاد آنها را به عنوان تكليف منزل داده است يادداشت كرد و به منزل برد.
تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. البتّه هيچ يك را نتوانست حل كند، امّا تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد.
استاد به كلي مبهوت شد. چون آن دو مسئله را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود.
اگر اين دانشجو اين موضوع را مي‌دانست احتمالاً آن را حل نمي‌كرد. ولي چون به خود تلقين نكرده بود كه مسئله غيرقابل حل است، بلكه برعكس فكر مي‌كرد بايد حتماً آن مسئله را حل كند، سرانجام راهي براي حل مسئله يافت.

 

قابله توجه شما که هی میگی من که قبول نمیشم (کفره منو در میاره). به خودت تلقین نکن که

نمیتونی  و قبول نمیشی بلکه فکر کن که میتونی و باید قبول بشی. بدون که ۱ نفر هستش که از

همه بیشتر خوشحال میشه اگه تو قبول بشی پس   بخاطره اون این ۱ کارو انجام بده...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>>>>دومیش<<<<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یک نامه ی با حال

اين نامه رو كسي نوشته كه صبح تا شب جلوي تلويزيون بوده وتنها سرگرميش هم اين بوده كه بشينه و تبليغات قشنگ تلويزيون رو از اول تا آخر نگاه كنه .خودتون بخونين عاقبت چنين آدمي چي مي شه.

سلام

سلامي كه گرماي آن از مهياگاز و كيفيت سينجرگاز و نوع آوري نيك كالا با ضمانت 5 ساله اميدوارم صميمانه بوسه مرا پذيرا باشي و آنرا با چسب دوقلوي 5 دقيقه اي جلاسنج به لبانت بچسباني. امشب با تمام غمهايم كنار مهيا گاز نشسته ام و با خودكار بل اين نامه را مي نويسم زيرا اين نام نيك است كه مي ماند، هنگامي كه از من جدا شدي و آن نگاه سرد را از من گذراندي اين فقط ضد يخ كاسپين بود كه پيكر يخ زده ام را آب كرد و اين بيمه آسيا و ايران بود كه آسايشم را فراهم كرد، همانطوركه نياز امروز پشتوانه فردا است بايد اعتراف كنم كه نگاهت اثر عجيبي بر كاست دنا و طه بر جا گذاشته. دلم         مي خواهد بر قله بينالود سفر كنيم و در لابلاي كوه هاي سر به فلك كشيده بهانه نمكي بخوريم. بيا تا راه سخت و طاقت فرساي زندگي را با پژو پرشياي جديد كه افتخار ملي است آغاز كنيم و با روغن ترمزهاي سپهر و فومن شيمي آسوده خاطر سفر كنيم. بيا تا پيچهاي زندگي را با ابزار مهدي باز كنيم و عشقمان را با ساختمان از پيش ساخته شده ي بانك مسكن بهتر آغاز كنيم و سقفش را ايزوگام شرق كنيم. و آن را با كاغذ ديواري نائين زينت دهيم و مانند خانه سبز همه اش را سبز كنيم و اتاقهايش را با فرش محتشم كاشان و ستاره كوير يزد رنگين كمان كنيم

بيا تا دلهاي سوخته ی مان را با كرم ضد آفتاب ب ب ك مرهم بگذاريم، بيا روزهايمان را با خمير دندان داروگر 2 كه حاوي فلورايد است آغاز كنيم و عشقمان را با صداي بلند از دل دوو پخش جديد پارس پخش كنيم و اشكمان را با دستمال كاغذي نرمه پاك كنيم.بيا تا دست در دست هم دهيم به مهر ميهن خويش را كنيم آباد.
 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~>>>>>>پایان<<<<<<~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

یادم باشه این تبلیغاتی که کردم هزینشو بگیرم...

بالهايت را کجا جا گذاشتي؟


بالهايت را کجا جا گذاشتي؟


پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان  گفت : بر روي شانه ي من چرا نشستي؟
پرنده گفت: ميخواهم آشيانه ام را اينجا بسازم . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي .
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها  آدمها را اشتباه مي گيرم .
انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود .


پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور – يک اوج دوست داشتني .


پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است .
درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .


آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟ "
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گريست .

 

'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........'''''''''''''..........

 

تو يادته بالهاتو كجا جا گذاشتي؟. من يادم نمياد. اي كاش يادم مي اومد .

. تا حالا شده بشيني به آبيه آسمون نگاه كني از ته دلت.

1 بار اينو امتحانش كن اون وقته كه ميفهمي هيچ رنگي تو دنيا به پاكي و بزرگيه رنگ آسمون پيدا نمي كني.

با آرزوي آينكه عمرت آبي باشي مثل آسمون ... پاك . سبك . بزرگ . درخشان ...

 

چيزهايي هست براي گفتن...

خدایا ممنونتم

اینیم از این .

بلاخره این قصه ی منم به سر رسید با سختیاش


بچه ها خیلی لطف کردید با نظراتتون منو همرا هی کردید و  ببخشید اگه ناراحتتون کردم اما بعضی وقتا اتفاقاتی پیش میاد که گمشدهی ۲ حرفیه منم کم میاره. صداش در میاد .

امیدوارم ۱ روز بتونم از خجالتتون در بیام

هر چی که بود بزار که گفته باشم هر جا که هست دلت منم باهاشم.

 

و چيزهايي هست براي گفتن.

 

با سکوت احترامي را حفظ مي کنيم که با کلامي مي شکند.

در سکوت کسي را دوست مي داريم که در فرياد مي ميرد.

تلاش مي کنيم براي از دست ندادن آنچه نمي دانيم چيست.

و مي گرييم براي از دست دادن آنچه ندانستيم.

مي طلبيم؛

       مي تازيم؛

             مي بخشيم

                    مي شکنيم

                           و به بند مي کشيم.

                                        اين يعني که دوست مي داريم.

 

دوست داشتن اسارت نيست؛

               تملک نيست؛                              

                       حقارت نيست؛

                              حسادت نيست.

دوست داشتن يعني حضور

 

نه با اندوه بايد ماند
نه غم را بايد از خود راند
بيا تا ما شريک شادي و اندوه هم باشيم...

 

امیدوارم که هیچ وقت گمشده ی ۲ حرفیتون نگیره

 

 

گمشده ی 2 حرفی

vay khoda mikham ye chizi begam bedon ba tamame vojo0dam behet migam faghat dost daram ko0makam koni indafe ham ,mesle har dafe


خدا جون چند وقته بد جوري دلم گرفته...


گمشده ي 2 حرفيه منم گرفته شد خدا جون


حا لا شايد اوناعي كه نميدونستن گمشده ي 2 حرفي يعني چي  ديگه فهميده باشن گمشده ي 2 حرفي همون دل هستش.

خدا  نكنه هيچ وقت معنيه گمشده ي 2 حرفيو مثل من بفهميد چون من موقعي فهميدم گمشده ي 2 حرفي يعني چي كه ديگه كار از كار گذشته بود خسته ي روزه برفي شده اين گمشده ي 2 حرفيم.

موقعي كه اين آهنگه گمشده ي 2 حرفيو گوش ميدادم خواننده به طرف مقابلش ميگفت : ( گفته باشم هنوزم اگه دلت گرفتست بيا كه كنجه قلبم جا واسه ي دلت هست ). خدا من كسيو پيدا نكردم كه كنجه قلبش جا واسه ي دله من گذاشته باشه اقلان تو 1 جا واسه اين گمشده ي 2 حرفيم بزار چون بعد از تو ديگه نمي دونم اين دلمو دست كي بسپورم.

دوست نداشتم  بلاگه گمشده ي 2 حرفي غير از موضوعه اصليش چيزه ديگه توش نوشته بشه ولي ديگه نشد شرمنده چون گمشده ي 2 حرفيم رنگ غم  گرفته به خودش بايد يه كمي مينوشتم از طرفش  تا یذره آروم شم.

خدا جون بخاطره اينكه دعام مستجاب بشه دعا ميكنم  كه اوناعي كه دارن ميخونن حرفا ي گمشده ي 2 حرفيو  هيچ كدوم  دلشون گرفته نشه هميشه دلشون بهاري باشه. آمين


خدا جون چند وقته بد جوري دلم گرفته ...


عشق گذشته از پل دشته پر از گلايل گمشده ي 2 حرفي خسته ي روز برفي

 

 

استجابت دعا.

 
 
 Imageاستجابت دعا
 
 
 
يک کشتي در يک سفر دريائي در يک طوفان در هم شکست و غرق شد و تنها 2 مرد
 
توانستند نجات پيدا کنند و تا يک جزيره کوچک شنا کنند و خود را نجات دهند.هر دو
 
نمي دانستند که چه بايد بکنند اما مي دانستند کاري جز دعا کردن از عهده آنها بر
 
نمي آيد و براي اينکه بفهمند کدام يک از آنها پيش خدا محبوب تر است و دعايش
 
زودتر مستجاب مي گردد، تصميم گرفتند جزيره را به دو قسمت تقسيم کنند و هر يک
 
در بخشي از آن به صورت مستقل بماند و دعا کند.
 
اولين چيزي که آنها از خدا خواستن غذا بود، صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را که بر
 
روي درختي بود ديد و مي توانست آن را بخورد اما در قسمتي که مرد دوم قرار
 
داشت، زمين لم يزرع بود.
 
هفته بعد مرد اول تنها بود و از خدا خواست تا همسري به او بدهد و روز بعد کشتي
 
ديگري شکست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يک زن بود که اتفاقاً به سمت
 
قسمتي از جزيره شنا کرده بود که مرد اولي قرار داشت. در سمت ، مرد دوم هنوز
 
تنها بود و چيزي نداشت.
 
به زودي مرد اولي از خداوند طلب خانه، لباس و غذاي بيشتري کرد، روز بعد مثل
 
اينکه جادوئي شده باشه و همه آن چيزهائي که مي خواست را به صورت يکجا پيدا
 
کرد. اگر چه هنوزمرد دوم به هيچ چيزي نرسيده بود.
 
سرانجام مرد اول از خداوند طلب يک کشتي نمود تا به اتفاق همسرش آن جزيره را
 
ترک کنند و روز بعد مرد در سمتي از جزيره که مال او بود کشتي را ديد که لنگر
 
انداخته است به همين خاطر مرد به اتفاق همسرش سوار کشتي شدند و قصد
 
داشتند که بدونه مرد دوم جزيره را ترک کنند.
 
او فکر مي کرد مردم دوم شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چون هيچ کدام از
 
دعاهايش از طرف خداوند پاسخ داده نشده بود
 
هنگامي که مرد اول به اتفاق همسرش آماده ترک جزيره بودند ناگهان صدائي غرش
 
وار از آسمان شنيد" چرا همراه خود را در جزيره تنها مي گزاري و ترکش مي کني ؟ "
مرد اول پاسخ داد" نعمتها براي خودم است ، چون من تنها کسي بودن که براي آنها
 
دعا کردم اما دعاهاي او مستجاب نشد و پس سزاوار هيچ کدام نيست "
 
صدا مرد را سرزنش کرد " تو اشتباه مي کني ، او تنها کسي بودکه من دعاهايش
 
را مستجاب کردم وگرنه تو هيچ کدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي کردي "
 
مرد گفت" به من بگو او چه دعائي کرد که من بايد بدهکارش باشم "
 
             صدا گفت " او براي اجابت دعاهاي تو دعا مي کرد"Image

موهبت

 

 موهبت

 

ـ من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد

و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.

- من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد

و او پیش پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.

- من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند

و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم.

- من از خدا خواستم به من شهامت دهد

و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.

- من از خدا خواستم  به من عشق دهد

و او افراد زجر کشیدهای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.

- من از خدا خواستم  به من برکت دهد

و خدا به من فرصتهایی داد تا از آنها بهره ببرم.

من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم را دریافت نکردم

ولی به همه ی چیزهایی که نیاز داشتم رسیدم.

 

 

تولد 1ماهگيم  D:

تولد 1ماهگيم

۱۳۸۵/۰۱/۰۸آغاز اولین پست

۱۳۸۵/۰۲/۰۸  ۱ ماه بد از اولین پست

خوشحالم ممنونم شکرگزارمامیدوارم

خوشحالم از اینکه دوستانه خوبی ۱ماهه پیدا کردم

ممنونم از اینهمه لطفی که نسبت به من داشتیددر اين ۱

ماه

شکرگزارم از خداکه دوستان خوبی مثل شما دارم که الطاف

شماها باعث دلگرمیه من شد

امیدوارم که از این به بعد هم بتونم همراهتون باشم

 

در ضمن از فرزانه که خیلی انرژی مثبت بهم داد با نظراتش از مهدیه که پامو باز کرد به اینجا و از محمد که کمکم کرد تا اینجوری بشه بلاگم ممنونم. از ۳ تاییتوممنونم

 

آرزومند آرزوهایتان 08/02/1385 میلاد(MILAD.Z.N)   

 

مست و ديوانه(طنز)


 

   مست و ديوانه(طنز)

 

 

 

                      سال هزار و سيصد و خُرده اي، شب ، ساعت وقت شام ،

                      خيابان فِلان ، ايران...

             مامور: كجا داري ميري؟

             يه نفر: خونه.

             مامور: از كجا مياي؟

             يه نفر: از محل كار.

              مامور: واسه چي؟

              يه نفر: چون كارم تموم شده.

              مامور: دانشجويي؟

              يه نفر: نه.

              مامور: قبلا" هم دانشجو نبودي؟

              يه نفر: نه ، من از اول تنبل بودم!

              مامور: حرف اضافي موقوف! بابات دانشگاه رفته؟

              يه نفر: نه ، بي سواد بود.

              مامور: پس تو چرا قيافه ت مشكوكه؟!

              يه نفر: نمي دونم! اگه دستور ميدين جراحي پلاستيك

              كنم!

              مامور: نه ، خودمون تغيير قيافه ت ميديم! شغلت

               چيه؟

               يه نفر: حسابدارم.

               مامور: پس اختلاس مي كني؟

               يه نفر: نه ، جمع دارايي ام صد هزار تومان نميشه.

               مامور: پس همه ي پولهاتو از مملكت خارج كردي؟

               يه نفر: نه ، من تا حالا دلار نديدم.

               مامور: حسابدار دانشگاهي؟

               يه نفر: نه.

               مامور: پس حسابدار كجايي؟

                يه نفر: روزنامه.

                مامور: پس اينطوووووررررر.....

                                 ?در اين لحظه مذاكرات جدي تر ادامه ميابد?...

                مامور: پس معتادي؟

                يه نفر: آخ! نه ، من ورزشكارم.

                مامور: پس مخالف مايلي كهن هستي؟

                يه نفر: آخ سرم! به خدا مخالف مايلي كهن نيستم.

                مامور: پدرسوخته ، طرفدار منچستر يونايتدي؟

                يه نفر: آخ شكمم! به خدا من طرفدار تيم ملي هستم.

                مامور: پس تو بودي روز مسابقه ي ايران و استراليا

                             توي خيابون مست كرده بودي و مي رقصيدي؟

                يه نفر: آخ پام! به خدا من نبودم. اون روز من

                                گلاب به روتون ?...? داشتم اصلا" توي خيابون

                                نيومدم.

                 مامور: چرا صورتت رو اينجوري كردي؟

                 يه نفر: مگه چه جوري شده؟!

                 مامور: براي چي صورتت زخميه؟

                 يه نفر: شما زدين.

                 مامور: مشروب مي خوري ، مياي توي خيابون ،

                                سخنراني مي كني؟

                 يه نفر: من؟! اينجا كه كسي نيست براش سخنراني

كنم.

                 مامور: بگو اسم مشروبي كه خوردي چي بود؟

                 يه نفر: من نخوردم.

                 مامور ?به همكارش?: بنويس جاني واكر. از كجا

                                خريدي؟

                 يه نفر: من نخريدم.

                 مامور ?به همكارش?: بنويس از جردن ، از اصغر سياه

                                 خريده.

                يه نفر: به خدا من اصغر سياه رو نمي شناسم.

                مامور: غصه نخور! بعدا" كه اصلاح شدي اول روزنامه

                                رو ول مي كني ، بعدا" با اصغر سياه هم آشنا ميشي!

 

 

اینم ۱ مدلشه

 

در حوالي بساط شيطان

  BASATE SHEYTON

magnify
                      Imageدر حوالي بساط شيطانImage

 
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب
 
مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و
 
بيشتر مي‌خواستند.
 
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ...هر
 
 كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را
 
مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي
 
آزادگيشان را.
 
شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد.
 
دلم مي‌خواست همه نفرتم را تويكنم.
 
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط
 
گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه
 
كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من
 
جمع شده‌اند.
 
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق
 
مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند
 
و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.
 
از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و
 
او هي گفت و گفت و گفت.
 
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد
 
كه  لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي
 
جيبم گذاشتم.
 
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك
 
بار هم او فريب بخورد.
 
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي ن
 
بود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب
 
. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان
 
جا گذاشته‌ام.
 
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.
 
مي‌خواستم  يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و
 
قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
 
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم.
 
بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.
 
و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه
 
پيدا شده بود.
 
این داستان  رو من که تاثیر گذاشت و امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشه.
 
 
راستي يه منوي (اينجا ديگه حالشو ببريد!)۱سر بزنيد و روي گزينه ي
میخوای شاخ در بیاری برو اینجا... كليك كنبيد جالبه. نظرم يادتون نره.

محاکمه ی عشق

                    
 

                              محاكمه عشق...Image
 
جلسه محاكمه عشق بود
و قاضي عقل ،Image
و عشق محكوم به تبعيد به دورترين نقطه مغز شده بود Image
يعني فراموشيImage ،
قلب تقاضاي عفو عشق را داشت
ولي همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداري از عشق
Imageآهاي چشم مگر تو نبودي كه هر روز آرزوي ديدن اونو داشتي
Imageاي گوش مگر تو نبودي كه در آرزوي شنيدن صدايش بودي
Imageو شما پاها كه هميشه آماده رفتن به سويش بوديد
حالا چرا اينچنين با او مخالفيد؟
همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت :ديدي قلب همه از عشق بيزارند !
ولي من متحيرم كه با وجودي كه عشق بيشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمايت ميكني !؟Image
قلب ناليد:كه من بدون وجود عشق ديگر نخواهم بود
و تنها تكه گوشتي هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند
و فقط با عشق ميتوانم يك قلب واقعي باشم .
پس من هميشه از او حمايت خواهم كرد حتي اگر نابود شوم...
 
دل نوشت:
خوب رويان جهان رحم ندارد دلشان 
                  
         بايد ازجان گذرد هركه شود عاشقشان                                                                
روز اول كه سرشتند زگل پيكرشان 
                     
     سنگي اندر گلشان بود همان شد دلشان