.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

به نام پاکش ...

 

 

                                                                       

 

این منم...اما نه زنی تنها در آغاز فصلی سرد

بلکه شهرزاد هزارو یک شبی که خود در دوشنبه های این شهر به جا مانده

این منم...

دختری آغشته به بوی حزن انگیز یک رابطه ی معدوم

این منم...

منی که تا سر حد جان از بودن در میان این اوراق کهنه گریزانم

منی که خاطرات شیرین دیروز حکم مرگ امروزم را به دوش میکشد

این منم...

منی که طبل رسوایی ام را باد بی هنگام نواخته

و سرود دردم را فرسنگ ها دورتر بر کتابهای شعر عاشقان کتابت کرده اند.

این منم

منی که امروز سزاوار تلخترین کلام جدایی ام.

این منم...

منی که بر سنگ مزارم گریسته ام...چون همیشه آرام....

همان همیشه آرامی....که خود آرام به چهره ندارد!

این منم...

طفل بیماری که از سیب بیزار است..اما همچنان تبعیدی سیب گاز نزده  است!

منم...

منی که از نام خود حتی بر سنگ مزارم گریزانم.

خدای من!

این وجود ملعون کیست که اینگونه از نظاره اش در آینه هم بیزارم

یا گناهم ببخش...یا از این زندان خاکی رهایم کن!

پ.ن:دلم نمیخواست دیوار باشم و شاهد حبس کسی باش،دلم نمیخواست دیوار باشم و هق هق شبهای خودمو بشنوم،دلم نمیخواست دیوار باشم و کسی درد و دلهاشو واسه من بگه و من نتونم عکس العملی نشون بدم...دلم نمیخواست دیوار باشم و کسی تن تبدارشو بهم بچسبونه،نمیخواستم دیوار باشم و مشتهای عجزو بنده یی رو روی تنم حس کنم...اما گاهی دلم میخواست دیوار باشم تا صبر سنگ داشته باشم...

گناه کسی نیست که این" تو" از بودن تو هوای نفس های من حس خفقان داره.

گناه کسی نیست که من کاروانسرای بین راه بودم برای استراحت مسافری...گناه من نیست اگر تقدیر برام جدایی رو نوشته،گناه من نیست که امروز هیچ حسی به زندگی ندارم،گناه من نیست که زودتر از یک نفس فراموشم کرد...گناه من نیست اگر تنها راوی هستم...راویی که از قصه ی خودش بیزاره...

فقط خدای مهربونم اونقدر که بهم درد دادی بهم صبر هم بده تا بیشتر از این کمرم خم نشه....نذار غم وجودمو بیشتر از اینها بخوره....به تقدیری که نوشت راضیم...قول میدم از همون دیوار صدا در بیاد نه از من و نه از دل و غرور و شخصیتی که خرد شد ناله ای ...حتی کوچکترین ناله ای بلند بشه...من تنها مینویسم...برای خودم و برای دل خودم....تنها مینویسم!

 

مــــــــــــــــــــــــــــــاه

ماه از پنجره اتاقم پیداست ...
میل عجیبی مثل میل تا ابد خیره شدن به نقطه ای از دیوار٬ در دلم سوسو میزند ...

گفتم: برای بودنم آخرین بهانه باش ...
گفتی: مگر کیسه بهانه هایت خالی  است؟

و من ندانستم که خالی ترم از همیشه...

{ از کیسه های بی بهـــانه }

گفتم: اتاقم تاریکست٬ برایم روشنایی عشق بفرست...

و ماه به حقارت شمع و ستاره ام خندید ! ...

 

از تو چه پنهان‌ ...

دیشب هم با ستاره ای پنهان٬ غیبتت را میکردم...
او میگفت که تو دلنگرانی و من به طاقت بسیارت رشک میبردم ...

او میگفت که تو...

چه فرقی میکند که چه میگفت؟
تو که همه چیز را میدانی ...

میدانم که حتی با راز این ستاره پنهن هم آگاهی ...

پس نگو ...

نگو که چرا قرارمان در کنار همین درب پچک پوش دل یادم رفته است ...
نگو که چرا وعده دیدارمان به همین شبهای تنهایی بی ستاره افتاده است ...

نمیدانم...

کاش کلامم را به همین سادگی نگاهم نگیری ...

 

سپیده نزدیک است و من هنوز...

کیسه بهایم خالی ...
اتاقم تاریک ...
و راز ستاره پنهانم پرده پوش است ...

هنوز هم ماه در آسمانم پیداست و هنوز میل عجیبی به تا ابد خیره شدن یه نقطه ای از دیوار دارم ...

راز ستاره پنهانم ...
امشب تا سپیده نگاهت بیدارم ...

بیدارم...

 

 

 

 

بیدارم ...

در آن صوی نگاهت فرصتی دوباره میخوام ...
فرصتی هست؟؟