جایی که جای بودن من نیست،
تنها حضورم حضور همنفسی ست.
مائیم و این دل شیدا
که تنگ
در آغوش آن
همیشه کسی ست.
نفرت از سرسرای خاموش تاریک می گذرد.
چیزی میان جذبه و ترس
در تو می ماند.
خیال اینکه در آنسوی پنجره شاید....
حضور لحظه ای سال مانندست.
نمی توان دانست:
چه فاصله یی ست
میان من و تو
فقط خیال اینکه به دیوار
نشسته پنجره شاید.
خیال می کنم
حضور تو را
که چون من و با من
در من،
خیال می کنم حضور پنجره یی را.
درون یکسره تاریک،
چه فرق می کند:
چگونه است
چهره ات
صدای قلب تو اما بهانه یی ست،
که بدانم خیال می توانم کرد.
خیال اینکه همین سوی پنجره شاید....
شاید....