.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

عجب !!!

دیروزو دوست داشتم ... اولین ولنتاینزی(valentines ) بود که بهم خوش گذشت ...

دیگه بماند چرا  

ولی روزی به یاد موندنیی بود ... دوستش داشتم  

 

 

 

¤ he was shy as hell girl
¤ he bought me a rose gir
¤ he didn't look into my eyes ... but
¤ i could read his mind girl
¤ my friend told me he liked me
¤ i said to her i like him too
¤ my cheeks went red girl
¤ i couldn't stop smiling girl
¤ he came up to us with the rose girl
¤ he had his head down girl
...
¤ he looked so sweet and innocent
¤ he held the rose in front of me girl
¤ i looked at him and smiled
¤ it was a special moment girl

 

گم شدم !

میخوام بنویسم اما نمیدونم چجوری٬ نمیدونم از کجا شروع کنم ٬ نمیدونم چجوری تعریف کنم ...

شایدم میدونم٬ اما فقط میترسم که آخرش به کجا میرسه٬ کجا میخواد تموم بشه ... و کجا میخوام تموم کنم !

دیشب به آسمون سیاه خیره شده بودم و مونده بودم که این آسمون چقدر قشنگه و چقدر مهربونه !

> هر دفعه یکی از این دنیا جدا میشه یه ستاره هم از آسمون جدا میشه <

با خودم فکر میکردم که ستاره از آسمون جدا میشه و کجا میره؟

اثلا چجوری دلشون میاد که از آسمون جدا بشن؟

آسمونی که دستهای مهربونش یه دنیا آرامش میده ... آسمونی که دلش برای اون همه ستاره و ماه به اون بزرگی جا داره ...

 

یهو به ماه و ستاره ها حسودیم شد !!!

من اگه میتونستم شبها تو رختخواب گرم و نرم آسمون بخوابم دیگه هیچی از این دنیا نمیخواستم ... خودم و آسمون خودم !!!

حیف ...

بیخیال آسمون میشم ... چون نمیتونم بهش برسم  ٬ مثل خیلی چیزای دیگه که نمیتونم بهشون برسم...

یاد دل خودم میفتم ... دل منم به اندازه دل آسمون بزرگه؟

من که چیزی نمیتونم توش ببینم ... خالیه خالیه ... هیچ و پوچ !!

آتیش چته؟ چرا انقدر سرد شدی؟

بیخیال دلم میشم ... !

به دورورم نگاه میکنم ٬ هیچی سر جای خودش نیست ... اینجا شکل اتاق من نیست !

اتاق من چه شکلیه؟

همچی دور خودش میچرخه و یکی از تو دلم فریاد میکشه ... کاش میتونستم پرتش کنم ٬ حوصله غرغرشو ندارم !

دیگه نمینویسم ... انگاری خیلی بهم ریختست ... شاید نفهمی چی میگم ٬ چون خودمم نمیفهمم !!

 

 

 

 

بازنده !

 

چشمهایم را می بندم و بی هراس روی لبه پشت بام راه می روم.

 دیگر چه فرق دارد که در بستر بمیرم یا در جوی آب...

 اینک فریادی به دیواره ی رگهایم مشت می کوبد.

 فریادی که از ناله هایی جانکاه زاییده شده است.

 ناله های زجر آور هم نوعان من...

 آرام آرام راه می روم.

می دانم که هر لحظه امکان سقوطم هست.

 می دانم که همه ی لذت کودکانه ای که از زندگی می برم ممکن است در چشم به هم زدنی به نیستی بپیوندد.

 ولی چه فرق دارد!

 به هر حال دیر یا زود باید از محنت گاه زندگی گریخت.

 کاش وقتی بین زمین و آسمان معلق می شوم، پیش از آنکه بمیرم لحظه ای بیاسایم.

و بدانم برای چه می میرم.

 چراکه هرگز نفهمیدم برای چه زندگی می کنم.

می دانم که آسمان هم با من هم درد است.

نور مهتاب هم تیره و آلوده شده است.

 او هم از خویش می هراسد.

 همچون من...

 او هم پا به پای من روی پشت بام راه می آید.

نمی دانم تا کی این بازی ادامه خواهد داشت...

 امیدوارم زیاد طول نکشد.

 چون به هر حال بازنده ی این بازی من هستم!

 

 

 

تنهایی

برگ های سبز و تازه ی درختان با آواز موزون نسیم خنک صبح به رقصی آرام و با شکوه در آمده بودند. رقصی به مانند حوریان زیبای بهشت. سکوت دلنشینی آهنگ وزش باد را معنی دار کرده بود و همه چیز در این فضای پر مهر، آرام و خوشبخت بودند.

 پرندگان با بالهای سفید و گاه با رنگ های چشم نواز با شور شوق و مملو از دوست داشتن به دور یکدیگر و در پهنای آبی آسمان می چرخیدند و سرود عاشقانه ای سر داده بودند.جویبارها و رودخانه ها به یکدیگر می پیوستند و راه دریا را در حالیکه چشمهایشان از خوشحالی می درخشید همچون کودکان ساده و معصومی می پیمودند و دویدن را برای وصال به بی حصر بودن انتخاب کرده بودند.

 و دریا نیز با همان غرور و تواضع همیشگی خویش، با همان جوشش و آرامش خویش، آرام و متلاطم، مواج و ساکت، بر قامت بلند و کوتاه خویش ایستاده بود و به دشت نگاه می کرد و سخاوتش را با خورشید تقسیم می نمود.

 در میان همه ی درختان شاد و آرام و زیبا، درختی بود که هیچ گاه هم صدای دیگران نمی شد. برگ هایش میلی به رقصیدن با آواز باد نداشتند. همیشه تنها و همیشه غمگین بود. مضطرب و نگران و آنقدر سنگین شده بود که گاه شاخه هایش تاب نمی آوردند و می شکستند، همه ی درختان و گلها و آب ها و پرندگان از او فاصله می گرفتند، به او بی اعتنا شده بودند، می ترسیدند که آن همه شور و نشاط و خوشی تمام شود.

می ترسیدند که لحظه ای حس غم را در خویش بیابند و می ترسیدند هم درد و هم سخن آن درخت تنها شوند. و آن درخت باز هم ایستاده بود، روی پای خویش و ایستاده بود... و باید می ایستاد. اما او نمی توانست احساس لذت کند. همرنگ شدن برایش سخت بود و هم صدا و هم آواز شدن نیز.

 اصلاْ شعرهای درختان دیگر را دوست نداشت، زیبایی پرندگان را نیز. سخاوت آب را نمی فهمید، آرامش آسمان آزارش می داد. همه چیز نگرانش می کرد. او فهمیده بود...

 او مسیر را می دید، حقیقت را می شنید، ریشه هایش سنگینی خاک را احساس می کردند و طعم تلخ زیستن را داشت تحمل می کرد. دوست داشت چشمانش را رو به هم چیز ببندد، رو به آن درختان مست، رو به پرندگان نادان و خوشحال، رو به آب که خطر را نمی فهمید و تنها تنها خاک را دوست داشت... و تنها و تنها خاک را.