.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

بیگانه !!!

چقدر بده آدم دلش پر باشه اما لال مونی بگیره و نتونه با کسی حرف بزنه ... سعی کردم حرفهامو تو این شعر بگم ...

زندگی و من

چه می دانم که این بیراهه ی افسونگر دنیا چه می خواهد!
چه می خوانم از این برج بلند زیستن در کنار نام های دیگر دنیا؟
کدام آزرده خاطر را در این برف زمستانی می توان دریافت؟
کدامین ماهرویی در این ظلمت های شب هنگام چهره اش زیباست؟
چرا از تو حکایت می کنم ای یار؟
چرا از خویشتن می گویم و تو بازم نمی خوانی، ای دوست؟
مرا در غصه های خویش تنهایم گذارید،
مرا در این غم بودن، مرا در این آشپزخانه ی مرغان دریایی،
مرا در این آسمان کودکیهایم تنهایم گذارید
از این برف زمستانی هراسی نیست،
چرا این گونه می ترسی؟ به جمع صاحبان پیوند،
به جمع دوستان و آشنایان پیوند...
کنار خویشتن خواهم مرد،
به یاد خویشتن خواهم رفت...

ای روزگار ...

من کنار خیابان ایستاده ام، در شبی بارانی. قطرات درشت باران بر روی صورت خسته ام همچون مشت آهنی سرنوشتی شوم ضربه می زنند. گویی می خواهند قدرت تحمل مرا بیازمایند. و من همچنان ایستاده ام. هیچ کس نیست. می توانم تصویر خودم را بر آسفالت کف خیابان ببینم. و آن جغدی که بالای آن ساختمان نشسته است، گرچه وجودش جز توهمی هول انگیز در ذهن من نیست ولی با چشمانش مرا می ترساند، آن قدر به من نگاه می کند که پاهایم سست می شود و روی خیسی پیاده رو زانو می زنم. قلبم را در دستم حس می کنم، خون گرمش را که با آب های آسمان مخلوط شده است و از لای انگشتانم به زمین می چکد و خیلی زود با آب وارد جوی می شود. بدنم آن قدر سرد شده که گویی سرمای همه ی یخبندان های روی زمین در لابلای استخوان هایم جریان دارد. چشم هایم دیگر جغد را نمی بیند، فقط تشعشع سفید مهتاب را که از کف آسفالت خیابان می تابد می توانم ببینم. و چشمانم سوزش احمقانه ای را در خویش احساس می کنند. سستی عمیقی که بیشتر شبیه لحظات خواب رفتن است در نادانی من اثر می گذارد و آرام بر روی زمین خیس دراز می کشم. گویی بر تخت خواب نرم سیاه چال قبری خوابیده ام. و بی آنکه کسی بفهمد می میرم و تا فردا صبح همه ی خونم را آب با خودش می شوید و می برد.

 

 

بهونه ...

از کجا بگویم که دلم چو تاریکی شب سیاست ...

چشم بر هم میگذارم تا شاید به خواب عمیقی فرو روم ...

آه افسوس که آن خواب بلند مدت به سراغم نمیاید ...

تا کی ادامه دارد این کابوس های شبانه ...

تا کی ادامه دارد این دردهای بیگانه ...

و تا کی ادامه دارد این آشوب بودن دلم ...

و تا کی ادامه دارد این فکرهای رنج آور در ذهنم ...

 

رنج میبرم از این گونه زندگی کردن ...

رنج میبرم از رنج بردن ترانه های خورد شده عاشقانه ...

رنج میبرم از دیدن گلبرگهای له شده خسته دنیا ...

رنج میبرم از دلتنگیها ...

رنج میبرم از فاصله ها و دور بودن ها ...

 

خستم ...

خستم از زندگی و یکنواخت بودن زندگی ...

خستم از این همه ذجر و خستگی ...

 

اما باز هم لبهایم را بر روی هم میگذارم تا غریبه ای حرفی از من نشنود ...

و باز در گوشه ای با شمعی روشن خواهم نشست و به دنبال چاره خواهم گشت ...

به امید آن روز ...

 

 

خدا !!

اینو یجایی دیدم خیلی باهاش حال کردم و موافقم ... بخونیدش !!


مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها دربارة موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند، وقتی به موضوع «خدا» رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت.
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
«می دانی چیست، به نظر من آرایشکرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر با تعجب گفت:
چرا چنین حرفی می زنی؟
من این جا هستم، من آرایشگرم.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:
«نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موی بلد و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
«نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تأیید کرد: «دقیقاً ! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. Image

 


منم الان دلم گرفته بود و میخواستم سر خدا داد بکشم ... اما یاد این داستان افتادم !!!
نیاید اینجا بگین اما ما پیشش میریم اون مارو تحویل نمیگیره ... اگه واقعا خدارو دوست داری و باورش داری اون صد در صد یجوری جواب حرفها و درد و دلها و سوالهای تورو میده... فقط دنبال نشونه باش

 

 

میخوام ...

دلم یه تاب میخواد ...

یه تاب کنار یه استخر میخواد ...

یه استخر تو یه باغ بزرگ میخواد ...

تو اون باغ یه خونه بزرگ قدیمی میخواد ... مثل این خونه ها که تو فیلما نشون میده ...

دور تا دور این باغ یه دیوار دو متری میخوام ...

این خونرو  وسط یه جنگل میخوام ...

این جنگل و توی یه شهر میخوام ... یه شهری که یه آدم هم توش نباشه ...

دور از آدما ...

دور از آلودگی ...

دور از شهر ...

حتی دور از یه دهات یا ده کوچولو ...

اصلا یکی یه نقطه کوچولو از زمین و جدا کنه و دور تا دورشو سیم خاردار بکشه  و با علامتهای بزرگ ورود ممنوع دور تا دورشو بگیره ...

دلم میخواد تنها باشم ...

دلم میخواد تاریک باشه ... همیشه ٬ چون آسمون پر ستاررو دوست دارم ... بهم آرامش میده ...

اینجوری میتونم بشینم رو اون تاب و ستاره هارو بشمارم ...

یه  حیاط میخوام... با یه باغچه پر از گلهای رنگی ... اون موقع دیگه نمیزاشتم کسی گلی رو از شاخش جدا کنه ...

مثل م ...

 

دارم میرم ... میرم شاید یه جایی اینجوری بتونم پیدا کنم ...

فعلا !!!

 

 

خدایا دستشو بگیر

دیشب خواب یکی از دوستامو دیدم ... خودشو تا به حال ندیدم اما خیلی دوستش دارم... خیلی وقت دیگه حالی ازم نمیگیره ٬ فکر میکنه منم فراموشش کردم !

از همه بریده ٬ حتی من !

تقصییری نداره ... من درکش میکنم !

اما دیشب خوابتو دیدم خوشگله !

خیلی عذابم داد  

همون گوشه بود که همیشه حرفشو میزنی ... همون گوشه کنار کمدت که با خودت شب و روز تنها میشینی و به دیوارهای اتاقت زل میزنی. خودت خوب میدونم دارم با تو حرف میزنم ... خودتو به اون راه نزن دختر...

هی صدات کردم ٬ اسمتو چندین بار داد کشیدم ٬ اما جوابی ازت نشنیدم ... به اون گوشه اومدم ... به همون حالتی که همیشه خودت میگی خوابت برده بود ...

باز صدات کردم ٬ اینبار چشماتو آروم باز کردی و با تعجب بهم نگاه کردی ... بلند شدی و به دیوار محکم چسبیدی ...

. چرا میترسی؟ منم آتنا !!

...

منو یادت نمیاد؟  من همونم که شبیه بادمجون شده بودم ها !!!‌یادته چقدر بهم خندیدی؟

یادته موقع هایی که میشستیم همرو مسخره میکردیم؟

یادته میگفتیم من میام پیشت باهم میریم تجریش آبمیوه میخوریم ؟ بعدشم میریم یه عالمه راه میریم و میخندیم و شیطونی میکنیم... یادته؟

یادته میخندوندمت بعد میگفتم از خنده هات شیطنت میریزه٬ بعد تو قایم میشدی؟  

...

و بعد از خواب میپرم ...

دلم واسه اون روزا تنگ شده ... دلم واسه خودت تنگ شده .

چون تو فرق داشتی ٬ تو درکم میکردی ٬  تو میخندوندیم ...

حالا هم عذاب میکشم ... چون نمیدونم چیکار کنم که از این حال در بیای ...

نمیخوام اینجوری باشی چون میدونم چقدر روحیت بهم ریختست ... میدونم کلی حرف داری اما کسی رو نداری که باهاش حرف بزنی ... یا نمیدونی که چجوری حرفهاتو بزنی ...

یادته اون اول ها ٬ یه بار که ناراحت بودی ٬ با اینکه درست نمیشناختمت و تو هم نمیشناختیم ... بهت گفتم اگه خواستی با کسی خرف بزنی یا میدونی که کاری از دستم بر میاد بهم بگو؟ یادته گفتم؟؟؟

هنوزم روی حرفم هستم ...  یادت باشه