.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

...

 

 

 

نور ضعیفی از پشت پنجره ای با شیشه مشمایی روی تله های خاک و آجر افتاده بود. صدای زوزه سگهای ولگرد از فاصله ای نه چندان دور به گوش می رسید. پشت این پنجره  نیمه ساختهء  متروک، نمایش یک زندگی بی نهایت ساده با خلوتی گنگ بود.

هر شب صدای زمزمه ای آرام،  سایه مردی با سه تاری  دردست و آوایی که خاموش ترین فریادها بود، پرده یک نمایشنامه بی کلام در این گذر کم عبورشده بود. با لهجه ای غریب زمزمه می کرد و صدای  سوزناک سه تارش حرفهایی از مهاجرتی غریبانه داشت با دلتنگی های عاشقانه پدری جوان برای دخترکی کوچک از جنس قناعت و فقر.عکس کوچک دخترک زیبایی روی دیوار آجری،  درست بالای پتو و بالش و چراغ خوراک پزی تنها تیمار خوار روزهای بی پایان بود.

 آن روز زیر تیغ برندهء آفتاب، که خورشید بی رحمانه تازیانه بر تن خسته اش می نواخت و عرق ِ پیشانی اش روی پیراهنش می چکید، جوانی در حال گذر، از شیشه اتومبیلش دست بیرون آورد و ضربه ای محکم به پشت گردن او نواخت و انعکاس قهقههء سرخوشی ... کاش برای حتی یک لحظه کوتاه، به عقب بر می گشت، نمایی از آن عکس و تنهایی آن مرد را در شبهای بلند و بی انتهای تابستان و سرمای سوزنده زمستان می دید. بیل و کلنگی که در دست داشت به زمین افتاد، لحظه ای مات و مبهوت از پشت سر نگاهشان کرد و صدای قهقهه خنده هایشان را خوب شنید. شاید چهره دختر معصومی که با لباسهای کهنه و پاره، روی زمین خاکی  پا برهنه راه می رفت و یک لنگه جوراب پاره، تنها زیور موهای سیاه و ژولیده اش بود پاهایش را به حرکت واداشت و لبهایش را به سکوت. شاید هر روز و هر ساعت صورت خندان فرشته کوچکی با تنها اسباب بازی ای که همیشه در بغل داشت-  یک عروسک پارچه ای، ساخت دستهای خشکیده مادر- چشمهایش را به روی نگاه های نامهربان و گوشهایش را به صدای تمسخرها وناسزاها بسته بود.

و هنوز چه روزها که با دست شکسته خاک می کشد و شبها با تن رنجور ازیک بیماری ِ بی پرستار، آرام آرام می نوازد. و هر شب، تداعی محنتها و غصه ها و حسرتهایی که روز را با آنها شب می کند وشب با آنها سر به خواب می سپارد  با صدای محزون تارش، من را به خواب می برد.

هان ای طبیب خسته دلان مرهمی دگر

روی برگهای زرد و نارنجی زانو زده بود و تکه های نان روبا دست ریز می کرد. اردکها و مرغابی های کوچک و بزرگ که به این حرکت آشنا بودند از دور با سرعت خودشون رو به ساحل دریاچه می رسوندند. آیینه آب می شکست و موجهای طلایی آروم آروم در مسیر مرغابی ها حرکت می کردند.سنجابها ترسوترند کمتر چیزی رو از دستت می گیرند اما پرنده ها دلشون آسمونیه، تا بهشون خیانت نکنی بهت اعتماد می کنن. معنی آسمونی شدن رو می شه از قناعتشون به یک تکه نان و به بالش پرهای خودشون فهمید. به صورتشون که با ولع نان رو از دست او می گیرند خیره می شه. آیینه دریاچه چشمهاش به حلقه های مروارید میشکنه:

- حیف که داره شب می شه. حیف که نمی شه به دنیای آدمها اعتماد کرد وگر نه تا صبح می نشستم همینجا و از خواب بیدار شدنتون روقبل از طلوع  تماشا می کردم.

با اکراه بلند می شه. پرنده ها به آب می زنند و توی غروب دریاچه محو می شوند.ازصدای برگها و سکوت بکر درختها خسته نمی شه. ذرات هوای تازه در جسم و روحش متبلور می شوند. دلش نمی خواد که به دنیای پرنزاع و پر ادعای آدمها برگرده. سخته که از تصویر بی انتها زیبای طبیعت چشم برداشت و به رفتارهای ناساز و ناکوک آدمها چشم دوخت و به جای سکوت، به صدای تیشهء کلامها بر پیکر همریشه ها گوش سپرد. سخته این همه ریا،تظاهرو نگاههای یک روز گرم و یک روز بی روح رو تحمل کرد. سخته  دست و پا زدنهای آدمها در خودخواهی خودشون رو تماشا کرد. اونقدری که درک سنجابها و مرغابی ها راحته درک دفاعیه های قرّای آدمها از پندارها و گفتارها و کردارهاشون ناممکنه.

- سلام.

سرش رو که بالا میاره مرد رو روی همون نیمکت جلوی پارک می بینه. می ترسه، اما برای کج کردن راه دیره. مثل همیشه لبخند میزنه و دستش رو به نشونه سلام تکون می ده. همیشه همینجا نشسته. یک شلوارک کرم رنگ و یک تی شرت قرمز به تن داره. گاهی وقتها هم عینک آفتابی خیلی بزرگی به چشم می زنه که به طرز عجیبی صورتش رو خنده دار می کنه. سرش در نور آفتاب می درخشه و به خاطر سنگینی بدنش آروم وکمی هم بلند و کوتاه راه می ره. از همه حرفهای آدمها همین سلام رو درست ادا می کنه و گاهی هم چیزهای نامربوط به هم می بافه. هر وقت که زن از این مسیر رد می شه اگر حواسش به دنیای دور و برش باشه راهش رو کج می کنه از پشت مرد میره و هر دفعه هم مرد بلند می شه به طرف پارک که در پشتش قرار داره برمی گرده از دور دست تکون می ده و با صدای بلند و صورت خندان و مهربانی گنگی سلام می کنه. از بین ده نفری که از مقابلش رد می شن شاید یک نفر دستی براش تکون می ده. شاید این زن تنها آدمیه که هر دفعه دورادور جوابش رو با یک سلام و لبخند می ده.

چقدر ناقص العقلها دنیاشون بی ریاست. کجاست اونهمه غرور و سر به آسمون ساییدنهاشون. مثل پرنده ها بی آزارند و همه دنیا رو با حرص توی مشت خودشون نمی خوان بی توقع لبخند می زنند بی غرور سلام می کنند، چشمهاشون دریاییه دلشون آسمونی  باز هم ازشون می ترسیم...  

 - هِی...  صدای گنگ و کلفت و نامفهوم:

- تو... رو خیلی... دوست دارم.

جواب: یه درنگ کوتاه، یه لبخند با یک دنیا تعجب و ابهام.

تاریک شده. ستاره ها در دشت مخملی شب می تابند. دستهاشو زیر سرش گذاشته و طاق باز دراز کشیده جمله های کتابی که می خونه در آسمان ذهنش می درخشند.

" اگر از دنیای تنگ خودت بیرون بیای، دنیاهای بسیاری رو خواهی دید...اولیای الهی آن چنانند که بدی کردن برایشان امری فوق طاقته ، از انجام آن عاجزند... غمها، زشتیها، پلیدی ها در درون خود ماست..."

یعنی واقعا همه ناکوکی ها درون خود ماست؟؟؟ و چشمهاش با خیال مردی که بی دغدغه سلام و لبخند تعارف می کنه به خواب می روند...