.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

پاسخ ...

قول دادم بگم واسه چی اون پست قبلی رو نوشتم ...

اول که جواباتون برام جالب بود ... چون هر کی کامنت گذاشته از دوستهای خوب منه  

 *خودم و میکشم چون از این دنیا خسته شدم * <~ کسایی که این جملرو بکار بردن٬ یا یه چیزی تو این مایه ها ٬ باید بگم که شماها که حالتون از من خراب تره و از زندگی بریدید میخواید به من انرژی مثبت بدید؟؟

هیچکی نتونست منو کمک کنه بجز خودم ! تا خودت نخوای نمیشه ٬ باور کن ... اما اگه بخوای انقدر زود میتونی به هدفت برسی که خودتم شاخ در میاری

برو جلو آینه واسیا و به خودت نگاه کن ٬ بعد سعی کن لبخند بزنی  هر روز صبح این کارو بکن (مثل دیوونه ها ) به خودت امید بده ٬ انرژی بده  به جای اینکه بیای منو دو ساعت نصیحت کنی این کار و بکن ٬  بخدا ضرر نداره !

راستی یه دست محکم برام بزن  تمام خاطره هارو پاک کردم ٬ تمام عکسارو ٬ نوشته هارو ٬ همچی  دست بزن دیگه   مرسی


 

اینم یه شعر ...

 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری٬

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند ٬

قاصدک٬

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ٬

با دلم می گوید

که دروغی تو ،  دروغ

که فریبی تو ،  فریب

قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای...وای

راستی ٬ آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی  ،  جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم  ٬ خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک٬

ابرهای همه عالم  شب  و  روز٬

در دلم می گریند.

 

یه سوال ...

لطفا هر کی این پست رو میخونه جواب بده ... میخوام جوابتون و بدونم  راستشو بگو ...


یه بیابون ... یه خونه ... یه اتاق

تو اون اتاق یه میز ... یه تفنگ ... یه تیر ... من ...

یک دقیفه وقت داری تصمیم بگیری که ٬ منو میکشی یا خودتو ؟

و چرا ؟!

منم جواب میدم  

اما یادت باشه ... یه تفنگ ... یه تیر ... و یک دقیقه ...

 


 

 

تموم ...

 

 

 

میگم مرده بودم

میگم چه آرامشی داشت

میگم کاش هیچوقت اون تلفن لعنتی زنگ نمیزد

میگم کاش بیدار نمیشدم

و تو میخندی ...

 

میگم پاکنه یادت هست؟

میگم من بلد نبودم ازش استفاده  کنم

میگم عوضی خودمو پاک کردم

و تو میخندی ...

 

میگم آخرین روز همیشه بدترین روزه

میگم من به آخرین روز نزدیک میشم انگار

میگم بهتره فکر کنم آخرین روز خیلی وقته گذشته ...

و تو میخندی ...

 

میگم دلم واسه خیلی چیزها تنگ شده

میگم دلم واسه خیلی حرفها تنگ شده

میگم دلم برای شبهایی که تا صبح گریه میکردم تنگ شده

میگم سنگ شدم

میگم نیگام کن ؛ سنگ شدم

و تو میخندی ...

 

میگم خسته ام

میگم نمیخوام که بشنوم من اشتباه میکردم

میگم میدونم که میشنوم

میگم میدونی که میشنوم

میگم مطمئنم

و تو میخندی ...

 

میگم ...

میگم اما ٬ اما بازم کسی چه میدونه٬ شاید ... شاید ...

اینبار منم که میخندم ...

و تو دیگه نمیخندی ...

 

میگم وقتی به آخرین بنبست رسیدم خبرت میکنم

و تو نمیخندی ...

 

میگم خبرت کنم؟

و تو نمیخندی ...

و نمیخندم ...

و بعد از رفتنت ...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک بارانی ...

تورا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم ...

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...

پس از یک جستجوی نقره ای٬ در کوچه های آبی احساس ...

تورا از بین گلهایی که در تنهاییم روئیدند با حسرت جدا کردم ...

و تو با پاسخ آبی ترین موجهای دلم گقتی ...

دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی ... آن چشم تورا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم ...

این بود آخرین حرفت و رفتی ...

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت ...

چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم ...

نمیدانم چرا رفتی ...

نمیدانم چرا ...

شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی ...

نمیدانم کجا ...

تا کی ...

برای چی ...

ولی بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت ...

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد ...

و گنجشکی که هر روز در کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت ٬ تمام بالهایش غرق در اندوه شد ...

و بعد از رفتنت ٬ آسمان چشمهایم خیس باران بود ...

من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت ...

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد ...

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد ...

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد ...

و با آنکه میدانم تو هرگز یاد مرا با عبور خود نخواهی برد ... هنوز آشفته چشمان زیبای توام ...

برگرد ... برگرد و ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد ...

و بعد از این طوفان و وهم پرستش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت ...

تو هم در پاسخ این بی وفایی بگو که در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم ...

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید ...

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است ... در امواج پاییزی ترین ویرانی یک دل ...

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر ...

نمیدانم چرا ... ؟

شاید به رسم عادت پروانگی ... ولی نه به خاطر اینکه هنوزم دوستت دارم و به امید دوبار با تو بودن ...

باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا میکنم ...

 

 

 

عشق ...

عشق یعنی مرگ ... عشق یعنی زجر ...
عشق یعنی جان فدا کردن ...
عشق یعنی از خود گذشتن ...
یعنی بی تو ماندن و در غم غرق شدن ...
یعنی جان کندن در مرداب نیستی ...
عشق یعنی پوچ شدن ... یعنی مرگ ...

... چقدر تلخ این شیرینی عشق ...
یا شایدم
...چقدر شیرین این تلخی عشق...


کاش هیچوقت پامو تو این خیابون نمیذاشتم ... اما از کجا میدونستم که آخرش بنبست ؟