.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

خوشحال و شاد و خندانممممممممممممم               قدر دنیارو میدانممممممممممممممم

دست میزنم منننننننننننننننننننننننننننننن               پا میکوبم منننننننننننننننننننننننننننن

بقیش رو هم بلد نیستم

الان شماها میاین میگین این آتیش هم دیوونست !! خوب حق هم دارید چون هستم

ولی خیلی خوشحالم ... انقدر خوشحالم که دوست دارم طوری جیغ بکشم که کل محلمون بریزن تو کوچه و بگن ؛یا علی این دیگه چی بود؛ (حالا بگذریم که یا علی بلد نیستن بگن و نمیدونن اصلا چی هست و کجاست و ... )

 

آسمان آبی آبیست، مگر شک داری ؟

زندگی سهم کمی نیست ، مگر شک داری ؟

در رگ زنده ی این هستی خواب آلوده

باور معجزه جاریست ، مگر شک داری

 

نه من یکی که شک ندارم  خدایا شکرتتتتتتت ٬ خدایا دومست دارم

اینهمه شادی رو چجوری بیان کنم ... واقعا نمیدونم !!!

 

IN manammmmmmm

...

بغض ... چه دردی داره ...

کاش میذاشت راحت نفس بکشم ...

کاش هیچوقت ...

کاش راحت میشدم ...

بسه دیگه خسته شدم ...

بخدا خسته شدم ...

 

خسته ام به اندازه یک عمر ...

 خسته یک عمر دویدن و نرسیدن ...

 یک عمر با ای کاش ها زنده بودن و همچنان خسته ...

 کاش همه چیز عوض می شد همه چیز از اول  از آنجا که آمدم و شروع کردم از آن جا که ندانستم کجا هستم از آن جا که دلم با همه غم ها پیوست و از آن جا که دلم برای همیشه شکست و تنها ماند ...

 تنها به اندازه همه غم ها همه رویای با هم بودن ها و هر آن چه خواستن و نرسیدن است و من هنوز نرسیده ام و با کوله باری از ای کاش ها این تن خسته را با روحی فرسوده میان جاده های زندگی با خود به دنبال میکشم و کی خواهم رسید نمیدانم  ...

می دانم که تنها هستم تنها تر از همیشه آنقدر که انگار نیستم و چقدر تنها بودن برمن سخت است وقتی می دانم که هیچگاه پایان نخواهد یافت ...

تنهایی همه وجودم را گرفته وهمه وسعت آرزوهایم را ...

 با هم بودن خیالیست که باید دنبالش گشت و من همچنان دنبال با هم بودن و باز هم با هم بودن و نهایت آن چه می ماند اینست که دلم با من می گوید ( تنها خواهی ماند ) و من تسلیم شده دلی پر غم و شکسته ام دلی که هیچوقت نتوانست با هم بودن را به تمام لحظه های با هم بودن ببخشد هییچوقت  ...

 

 

 

باورم نمیشه ...

                                

 

انگار همین دیروز بود که تو قسمتی از وجود من بودی

چه افتخاری میکردم ... چه محکم بودم
دستهای گرمت دور از دستهام اما قلبهامون پیش هم ... ( هه )

همچی چه قشنگ بود
هیچی و هیچکس نمیتونست جلومون رو بگیره ... هیچ اتفاقی نمیتونست بیفته

اما الان ...

نفسم بالا نمیاد ... چقدر سخته !

این منم که هر قسمتی از قلبم به یک گوشه پرت شده و هیچی نمیتونه اونارو بهم بچسبونه !

دیگه نمیتونم چیزی نگم ... دیگه نمیتونم آروم بمونم ...
فکر میکردم تو ...

من شکستم ... مصل شیشه ای که محکم به زمین کبونده شده باشه ...

چی میتونم بگم؟ چیکار میتونم بکنم؟

به آسمون نگاه میکنم ... اشکام جاری میشن اما تو نمیتونی اشکای منو ببینی ... نه تو نمیتونی

 

منو به گوشه ای پرت کن و با کینه هایت برویم تفی بینداز ...

هر کار دوست داری بکن ...

اما دیدن تو منو به کشتن میده ... باور کن !

 

( این واسه پدر گرامی(گرامی؟؟؟؟؟) هستش نه کس دیگه عزیزان من !لطفا اشتباه نکنید !!  )

اول فروردین ...

اولین روز

اولین روز بهار

اولین و اولین ...

اما چرا هنوز یخبندونه؟

چرا همه جا سرده؟ چرا بارون میاد؟؟؟

شاید من بیرون و از توی دلم میبینم !!

دلم چه یخی زده ...

فکر کردم با اومدن بهار بشه این یادگاریهای چروک شدرو دور ریخت ... اما انگار اشتباه میکردم

اولین روز فروردین و من اینجا نشستم !

چه روز بدی بود ... چه روز نحسی بود !

سال سگ !!!
تازه امروز شروع شد ؟!

> گویند سالی که نیکوست از بهارش پیداست <

هه !

 

گل اومد بهار اومد میرم به ....

کجا میرم؟

خوب فردا عید است و همه لباسهای جدید و خومشل خریدن و فردا میرن خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ نه؟

خوب پس امیدوارم خوش بگذره بهتون ...

الان نمیدونم چی بگم ... ولی برای تک تکتون آرزوی شادی و موفقیت رو میکنم ٬ و امیدوارم که بهترین سال باشه براتون (اگه منو بشناسید که هر سالتون عالیه  )

پس >>>>>>>>> هر روزتان نوروز ... نوروزتان چی؟؟؟؟  پیروززززززززززززززززززززززززز