.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

...

امروز و امشب ... هوا جور دیگری بود...
گرچه تو نیز مثل من میدونی که اینها تنها بهانه ایست...
برای نوشتن در هوای تو...
قبول کن که بی دلیلی گاهی٬ قانع کننده ترین دلیل دنیاست...

راستی؟
چرا هرچی میشمارم تابستون نمیشه؟
کاش میشد تقویم رو ورق بزنم و ... بگذریم...

میدونی؟
میخوام یجوری زدگی کنم که آدمها بهش میگن عجیب!
فقط به تو سلام کنم... فقط با تو حرف بزنم... فقط برای تو دعا کنم...
دستام فقط تو دستای تو باشه ... فقط تو صدام کنی « آتی »...
فقط آتی ِ تو باشم... و بجاش تو هم فقط...

میدونم این دلیلها واسه آدمهای اینجا قانع کننده نیست! اما...
من میگم بیا بریم یه جایی که هیچکس نباشه که حتی اسمتو یاد بگیره٬ چه برسه
به اینکه صدات کنه...
اگه اینجا بودی میدونم بازم زمزمه ات به گوشم میرسید « آتی ِ حسود »
آره ! من حسودم... چه کنم؟ دست خودم نیست...

به خدا زحمتی نبود روزی چند دقیقه نا قابل٬
خودتو بذاری جای من... ببین چی میکشی؟!؟!؟!  بگذریم...

خلاصه که همون دخترکم!
هموی که اگه تو جنگل زندگی که آدمها همه درختاشو بریدن و جاش٬
برجای بلند کاشتن٬ دستمو از توی دستای گرمت رها کنی... راهشو همیشه گم میکنه!

ضمنا اینو هم بدون...
حتی اگه تمام ِ عاقلان ِ دنیا٬ منو به جرم راندن ِ عقل از پنجره تفکر
پای میز محاکمه ببرن باز هم... دوستت دارم ...

«گناه تو بی گناهی ... بی گاه ٬ غرق گناهم »

...

 

 

 

جایی که جای بودن من نیست،

تنها حضورم حضور همنفسی ست.

مائیم و این دل شیدا

                            که تنگ

        در آغوش آن

همیشه کسی ست.

 

نفرت از سرسرای خاموش تاریک می گذرد.

چیزی میان جذبه و ترس

                             در تو می ماند.

خیال اینکه در آنسوی پنجره شاید....

حضور لحظه ای سال مانندست.

نمی توان دانست:

چه فاصله یی ست

                        میان من و تو

فقط خیال اینکه به دیوار

نشسته پنجره شاید.

خیال می کنم

                       حضور تو را

که چون من و با من

                       در من،

خیال می کنم حضور پنجره یی را.

درون یکسره تاریک،

چه فرق می کند:

چگونه است

                چهره ات

صدای قلب تو اما بهانه یی ست،

که بدانم خیال می توانم کرد.

خیال اینکه همین سوی پنجره شاید....

به نام پاکش ...

 

 

                                                                       

 

این منم...اما نه زنی تنها در آغاز فصلی سرد

بلکه شهرزاد هزارو یک شبی که خود در دوشنبه های این شهر به جا مانده

این منم...

دختری آغشته به بوی حزن انگیز یک رابطه ی معدوم

این منم...

منی که تا سر حد جان از بودن در میان این اوراق کهنه گریزانم

منی که خاطرات شیرین دیروز حکم مرگ امروزم را به دوش میکشد

این منم...

منی که طبل رسوایی ام را باد بی هنگام نواخته

و سرود دردم را فرسنگ ها دورتر بر کتابهای شعر عاشقان کتابت کرده اند.

این منم

منی که امروز سزاوار تلخترین کلام جدایی ام.

این منم...

منی که بر سنگ مزارم گریسته ام...چون همیشه آرام....

همان همیشه آرامی....که خود آرام به چهره ندارد!

این منم...

طفل بیماری که از سیب بیزار است..اما همچنان تبعیدی سیب گاز نزده  است!

منم...

منی که از نام خود حتی بر سنگ مزارم گریزانم.

خدای من!

این وجود ملعون کیست که اینگونه از نظاره اش در آینه هم بیزارم

یا گناهم ببخش...یا از این زندان خاکی رهایم کن!

پ.ن:دلم نمیخواست دیوار باشم و شاهد حبس کسی باش،دلم نمیخواست دیوار باشم و هق هق شبهای خودمو بشنوم،دلم نمیخواست دیوار باشم و کسی درد و دلهاشو واسه من بگه و من نتونم عکس العملی نشون بدم...دلم نمیخواست دیوار باشم و کسی تن تبدارشو بهم بچسبونه،نمیخواستم دیوار باشم و مشتهای عجزو بنده یی رو روی تنم حس کنم...اما گاهی دلم میخواست دیوار باشم تا صبر سنگ داشته باشم...

گناه کسی نیست که این" تو" از بودن تو هوای نفس های من حس خفقان داره.

گناه کسی نیست که من کاروانسرای بین راه بودم برای استراحت مسافری...گناه من نیست اگر تقدیر برام جدایی رو نوشته،گناه من نیست که امروز هیچ حسی به زندگی ندارم،گناه من نیست که زودتر از یک نفس فراموشم کرد...گناه من نیست اگر تنها راوی هستم...راویی که از قصه ی خودش بیزاره...

فقط خدای مهربونم اونقدر که بهم درد دادی بهم صبر هم بده تا بیشتر از این کمرم خم نشه....نذار غم وجودمو بیشتر از اینها بخوره....به تقدیری که نوشت راضیم...قول میدم از همون دیوار صدا در بیاد نه از من و نه از دل و غرور و شخصیتی که خرد شد ناله ای ...حتی کوچکترین ناله ای بلند بشه...من تنها مینویسم...برای خودم و برای دل خودم....تنها مینویسم!

 

مــــــــــــــــــــــــــــــاه

ماه از پنجره اتاقم پیداست ...
میل عجیبی مثل میل تا ابد خیره شدن به نقطه ای از دیوار٬ در دلم سوسو میزند ...

گفتم: برای بودنم آخرین بهانه باش ...
گفتی: مگر کیسه بهانه هایت خالی  است؟

و من ندانستم که خالی ترم از همیشه...

{ از کیسه های بی بهـــانه }

گفتم: اتاقم تاریکست٬ برایم روشنایی عشق بفرست...

و ماه به حقارت شمع و ستاره ام خندید ! ...

 

از تو چه پنهان‌ ...

دیشب هم با ستاره ای پنهان٬ غیبتت را میکردم...
او میگفت که تو دلنگرانی و من به طاقت بسیارت رشک میبردم ...

او میگفت که تو...

چه فرقی میکند که چه میگفت؟
تو که همه چیز را میدانی ...

میدانم که حتی با راز این ستاره پنهن هم آگاهی ...

پس نگو ...

نگو که چرا قرارمان در کنار همین درب پچک پوش دل یادم رفته است ...
نگو که چرا وعده دیدارمان به همین شبهای تنهایی بی ستاره افتاده است ...

نمیدانم...

کاش کلامم را به همین سادگی نگاهم نگیری ...

 

سپیده نزدیک است و من هنوز...

کیسه بهایم خالی ...
اتاقم تاریک ...
و راز ستاره پنهانم پرده پوش است ...

هنوز هم ماه در آسمانم پیداست و هنوز میل عجیبی به تا ابد خیره شدن یه نقطه ای از دیوار دارم ...

راز ستاره پنهانم ...
امشب تا سپیده نگاهت بیدارم ...

بیدارم...

 

 

 

 

بیدارم ...

در آن صوی نگاهت فرصتی دوباره میخوام ...
فرصتی هست؟؟

 

                               

...

                                                   

 

من دیوانه ام !
هی به خودت دلداری نده که ‌» عاقل میشود !«

من سالهاست که برای اوج‌ ِ مبتلا شدنم٬
به نیت ِ آمدنت به حافظ ِ چشمانت تآفّل میزنم ...

آخر با انصاف ...
آخر خودت بگو ... من بروم سراغ کدام شاعـــــــــــر؟

وقتی آسمان تویی... ستاره تویی ... غنچه تویی ... باران تویی ...
و شاید مجنونش هم تو باشی ! اصلا همیشه همچی فقط تویی !

نازنین ...
تو روی اسم همه خط کشیدی ...

روی تمام شماره های جدول دلم٬ عمودی ... افقی !
خانه های سیاه ... حروف جا افتاده ... خط های وسط ...

آخر من از دست تو چکار کنم؟
بروم عاقل شوم؟ ببین ... مثل تو شوم خـــوب است؟؟